نسیم خنکی از لای پنجره، زوزهکشان به داخل اتاق میآمد، موهای دخترک را به بازی میگرفت و در هوا پریشان میکرد. دخترک، تنها در اتاق روی نیمکت کهنهای نشسته بود. زردی آفتاب از شیشهی شکستهی پنجره، میتابید و صورت گرد و کوچک دختر را نوازش میداد. انگشتان دختر تند و تند گره میزد؛ انابی سه تا، لاجوردی شش تا،...
دخترک لحظهای از تار و پودهای فرش چشم برنمیداشت. انگشتان باریکش را لابهلای نخها سُر میداد و نقشها را زنده میکرد. باد، موهای دختر را روی چشمان سیاهش ریخت. دخترک لحظهای دست از کار کشید و موهایش را زیر روسری پنهان کرد. انگشتانش را باز و بسته کرد. به کمرش دستی کشید و به عقب خم شد. چشمانش را باز و بسته کرد و نگاهش به آهوی زیبا افتاد. آهو در چمنزار کنار رود نشسته بود و معصومانه به دخترک زل زده بود. دختر شیفتهی صورت مخملی آهو بود. با گوشهی انگشت صورت آهو را لمس کرد. نفس عمیقی کشید و باز هم شروع کرد به گره زدن؛ سفید پنج تا، قرمز کبود شش تا، آبی چهار تا...
انگشتانش به سرعت لابهلای تار و پودها حرکت میکردند و به دشت سرسبز جان میدادند. بار دیگر نگاهش با چشمان آهو گره خورد. چهقدر شبیه مادرش بود! چیزی گلویش را فشار داد و آهو را در پشت پردهای از اشک نگاه کرد. او بعد از مادرش نیمکت خالی جلو قالی را پر کرده بود و با دستان کودکانهاش قالی میبافت؛ اما میدانست به زودی، کسی بیتوجه به نگاه مهربان آهو با کفش به روی صورت مخملیاش قدم میگذارد.
مریم قلعهوند- تهران
ارسال نظر در مورد این مقاله