زمستان از راه رسید. با همان لباسی که دلش خواست. با یک چمدان چوبی پر از کتاب و کاغذ که آن را بر دوش گرفته و بیخبر آمده بود. دوباره همان اتاقک قدیمی را برای اقامت برگزید و بعد وقتی روی صندلی ریاستش نشست، بیتوجه به زیردستان، پالتوی روی لباسهایش را درآورد و آن وقت میفهمیدی زمستان، همان لباس همیشگی را پوشیده، با همان دستان سرد و چهرهی مهربانش. دفترچهاش را که از کیف درآورد در صفحهی اول، اسامی بارش برف چندین شهر را خواند و آن وقت دو- سهتایی از آنها یعنی کارمندان، بدون مقدمه و خداحافظی، با همان دستان سرد، با همه دست دادند و رفتند.
زمستان دفترچهاش را بست و به جای خالیِ سه- چهارتایی که زودتر از موعد قرار، طاقت از دست داده و تقریباً به اصطلاح، در رفته بودند، نگاه کرد. آنها بیتوجه به دستور، در فصل پاییز شروع به باریدن کرده بودند. زمستان اسم آنها را یادداشت کرد تا بعداً اگر وقتی باقی بماند ادبشان کند؛ ولی نه هیچوقت، وقتی باقی میماند، نه آنها میفهمیدند که باید سر موقع بروند.
زمستان ساعت بارش هر یک از کارکنان را به دستشان داد؛ بعضیها خوشحال شدند، بعضیها دمغ و بعضیها هم گریه کردند؛ چون امسال کارشان همین بود، قرار بود فقط گریه کنند تا فقط زمین خیس شود، نه سفیدسفید مثل برف و بعد یخبندان. اتاقکی که آنها در آن اقامت داشتند، به خود میلرزید و هم میترسید. روی سرش، دو- سه وجبی برف تلنبار شده بود. میترسید که روی سر آنها به یکباره هوار شود. چه بسا که به او اهمیتی ندهند و به گوشهی دیگری از حیاط نقلمکان کنند. پس باید طاقت میآورد. وقتی همه رفتند، زمستان هم پالتوی پشمیاش را به تن کرد. آرامآرام قدم برمیداشت، تا به سمت در برود، بلکه بتواند به کمکاریهای بعضیها برسد و به این فکر کرد که چهقدر دوست دارد آهسته کارهایش را انجام دهد، حتی آهسته راه برود؛ چون همیشه دوست داشت بدود. این عجیب بود. فکر کرد که دیگر واقعاً باید پیری را قبول کند. به در که رسید، ناگاه چرخید. نکند چیزی را جا گذاشته باشد و بعد دفترچهاش را روی میز دید. دوباره با همان قدمهای آهسته به سمت صندلیاش رفت تا آن را بردارد. کیفش را هم پای صندلی دید و برداشت و در کدام شرایط بود که فراموشی گرفته بود، یادش نیامد. اینبار پشت در که رسید، دیگر داخل اتاقک را نگاه نکرد، بلکه آن را قفل کرد. هنوز قدمی دور نشده بود که اتاقک بیچاره خراب شد و شرمندگیاش زیر برفهای سقف ماند. زمستان بهتزده به او نگریست. بعد عرق را از پیشانی پاک کرد و خدا را شکر گفت که چند ثانیه زودتر بیرون آمد. راهش را گرفت تا برود، ولی به یکباره ناراحت شد. ناراحت که دارد یار دیرینهاش را زیر آوار میگذارد و میرود. به خاطر همین در خلوت خود دمید و کسانی از دور و اطراف را صدا زد تا بیایند با هم اتاق را تعمیر کنند.
به خاطر همین است که شما هر سال میشنوید، فلان شهر یا استان 32 درجه زیر صفر است؛ زیرا زمستان و نصفی از دوستان مشغول تعمیر هستند؛ البته اگر آنها به جای تعمیر آن یار قدیمی، مشغول به ساخت برج میشدند، تا به حال تمام شده بود؛ ولی خوب دیگر بیوفایی در مرام زمستان نیست.
فاطمه مظفری- کاشان
ارسال نظر در مورد این مقاله