نویسنده
بچهتر که بودم با دیدن سفیدپوش شدن باغچهام بسیار غمگین میشدم. فکر میکردم باغچهام سردش شده و میخواستم برای او پتو ببرم؛ اما به هرکس که میگفتم به من میخندید.
حالا که بزرگتر شدهام، دوست دارم ساعتها بنشینم به باغچهام نگاه کنم و دربارهی زیباییهای آن فکر کنم. به زمانی که برای اولینبار نهال یاس را با پدربزرگم کاشتم. خوب یادم است، نهال در خاک نمیایستاد. پدربزرگ عصایش را کنار نهال در خاک فرو برد و ساقهی نهال را دور عصایش پیچید؛ ولی حالا فقط عصای پدربزرگ مانده و ساقههای سرد نهال که کمکم زیر برفها ناپدید میشوند.
ارسال نظر در مورد این مقاله