آسمانه / قرص ماه




ابرها هی می‌آمدند و جلو ماه را می‌گرفتند. حسودی‌شان می‌شد که کسی به آن‌ها توجه نمی‌کند. همه فقط به قرص ماه که در آسمان می‌درخشید، نگاه می‌کردند. ماه می‌گفت:«فکر کردید خیلی زرنگید؟ بالأخره که خسته می‌شوید. حالا چه نگذارید من را ببینند چه بگذارید! هر چی باشد من از شما مهم‌ترم. نمی‌بینید همه ذوق می‌کنند من را می‌بینند؟»

ابرهای عصبانی رد می‌شدند و به همدیگر می‌گفتند که نباید بگذاریم ماه دیده شود. مدام می‌گذشتند و جلو ماه را می‌گرفتند. مدتی که گذشت، ماه فکری به ذهنش رسید. درِگوشی چیزی به باد گفت. باد شروع کرد به وزیدن. ابرها نمی‌توانستند یک جا بایستند. از عصبانیت سیاه شده بودند. باد می‌آمد و آن‌ها را رد می‌کرد. آن‌قدر تعداد ابرها زیاد بود که تمام نمی‌شد.

ابرها می‌خواستند خودشان را محکم نگه دارند؛ اما نمی‌شد. کم کم اشک‌شان درآمد. باران گرفت. ابرها ذره ذره کم می‌شدند و ماه معلوم می‌شد. ماه آخرین روزی بود که در آسمان دیده می‌شد. بعدها دوباره باید از هلال شروع می‌کرد تا به قرص برسد.

فردای آن شب دیگر نه ماه توی آسمان بود و نه ابر. جای‌شان خیلی توی آسمان خالی بود.

نیلوفر شهسواریان‌- تهران
CAPTCHA Image