نویسنده



آدم‌های برفی

1-

برای آدم‌برفی‌ام قصه‌ی پینوکیو را تعریف کردم. خیلی خوشش آمد. گفت: «من هم آرزو دارم مثل پینوکیو، یک آدم واقعی بشوم.» از من خداحافظی کرد، رفت دنبال آرزویش؛ آدم شدن.

2-

آدم‌برفی‌ام توی آینه خودش را دید. گفت: «چرا این‌قدر دماغم گنده است؟ چرا دست‌هایم دراز و بی‌قواره است؟ این کلاه است یا قابلمه که روی سرم گذاشتی؟» بغض آدم‌برفی‌ام ترکید. حالا هر روز از پشت پنجره آدم‌برفی‌ام را تماشا می‌کنم که کوچک و کوچک‌تر می‌شود.

3-

آدم‌برفی‌ام گفت: «ما آدم‌برفی‌ها سرنوشت غم‌انگیزی داریم. هر سال یکی‌- دو روز می‌آییم، بعد با آفتاب ذوب می‌شویم، در زمین فرو می‌رویم یا توی فاضلاب جاری می‌شویم. هیچ‌کس ما را یادش نمی‌ماند، زود فراموش می‌شویم.» دوربین عکاسی‌ام را برداشتم. از خودم و آدم‌برفی یک عکس یادگاری گرفتم. حالا آدم‌برفی‌ام با آن دهان کج و کوله‌اش از توی قاب عکس، بهم لبخند می‌زند.

4-

آدم‌برفی‌ام می‌گفت: «توی دنیا هیچ چیز غیر نیکی و خوبی باقی نمی‌ماند.» آدم‌برفی‌ام قبل رفتن و آب شدن، چشم‌های دکمه‌ای‌اش را به کلاغ‌ها، دماغ هویجی‌اش را به گنجشک‌ها و دست‌های چوبی‌اش را به یاکریم بخشید.

5-

آماده‌ی خواب بودم که یک نفر به شیشه‌ی پنجره‌ی اتاقم کوبید. آدم‌برفی‌ام بود. گفت:‌«حیاط خیلی تاریک است، از تاریکی و تنهایی می‌ترسم، اجازه می‌دهی شب مهمانت باشم؟» آدم‌برفی‌ام شب را پیش من ماند. لب پنجره نشست و به حیاط تاریک زل زد، من هم تا صبح زیر پتو لرزیدم و خوابم نبرد.

6-

- سه روز بود هوا سرد و ابری بود. همه منتظر آمدن خورشید بودند. در این مدت آدم‌برفی‌ها به بالاترین جمعیت خود رسیدند؛ در هر کوچه و خانه‌ای یک آدم‌برفی.

- آدم‌برفی من یک راز است؛ یک راز کوچک و سرد ته یکی از کشوهای فریزر خانه‌ی‌مان.

- آدم‌برفی به خورشید گفت: «از سرما خسته شدم. دلم یک عالمه گرما می‌خواهد.» خورشید نورش را زیاد کرد. آدم‌برفی آب شد، بخار شد و به آسمان رفت؛ یک جایی نزدیک خورشید.

- آدم‌برفی من خیلی خجالتی بود. قبل این‌که بسازمش آب شد.

- آدم‌برفی‌ام را ساختم؛ اما هویج نداشتم که برایش بینی درست کنم. دو تکه سنگ یا چوب هم توی خانه‌ی‌مان پیدا نمی‌شد که جای چشم‌ها و دست‌هایش بگذارم. آدم‌برفی‌ام با دهانی که برایش نساخته بودم گفت: «عیب ندارد، ناراحت نباش. من با چشم‌ها و بینی و دست‌هایی که ندارم، خوب می‌توانم دنیا را حس کنم!»
CAPTCHA Image