بلیتی برای یک فیلم

نویسنده


داستان ترجمه

نویسنده: لوا چن‌شانگ

یک روز همسایه‌ی ما با دو بچه‌ی روستایی به خانه‌ی‌مان آمده بود. آن‌ها خواهر و برادر کوچکی بودند که قرار بود چند وقت پیش او بمانند. دختر که بزرگ‌تر بود، پیراهنی بلند پوشیده و موهایش را بالای سرش جمع کرده بود. موهای پسر هم به طرز مسخره‌ای روی پیشانی‌اش ریخته بود.

من از هر فرصتی استفاده می‌کردم که آن دو بچه‌ی کوچک را دست بیندازم. دختر باهوش بود و فوری می‌فهمید؛ اما چیزی نمی‌گفت و فقط خیره‌خیره نگاه می‌کرد. بعد راهش را می‌کشید و می‌رفت؛ اما پسرکوچولو زود به هیجان می‌آمد. وقتی حرف می‌زد، کلمات مانند ترقه در دهانش منفجر می‌شد. راستش را بگویم از سر به سر گذاشتن پسرک خیلی لذت می‌بردم و تفریح می‌کردم.

یک روز دوباره شروع به شوخی کردم و به او گفتم: «به آن ساختمان‌های بلند نگاه کن. خیلی بلند هستند. نه؟»

او مثل همیشه مزه‌ای پراند: «اما کوه‌های پشت خانه‌ی ما در روستا از این هم بلندترند.»

من ادامه دادم: «خیابان‌های شهر ما تمیز و زیبا هستند، در حالی که کوچه‌های روستای شما خاکی و کثیف‌اند.»

با شنیدن این جمله گردنش سیخ شد و چشم‌هایش برگشت. مثل آتشفشان آماده‌ی انفجار بود که خواهرش سر رسید: «آه! خیابان تمیز! شما می‌توانید در این خیابان‌ها برنج بکارید! می‌توانید ذرت بکارید؟ تو واقعاً نمی‌فهمی!» سپس دست برادرش را کشید و با خود برد.

مات و مبهوت نگاه‌شان می‌کردم. حسابی خیط کاشته بودم.

بعد از آن هر وقت می‌خواستم سر‌به‌سر پسر بگذارم، سرش را بالا می‌گرفت و می‌گفت: «چه کسی دوست دارد با آدم نفهمی مثل تو حرف بزند؟»

با وجود این‌که مرا نفهم صدا می‌کرد ته دلم بهش علاقه داشتم و می‌خواستم به او ثابت کنم حرف‌هایم الکی نیست.

یک روز ظهر پسر را دیدم. با عجله به طرفش رفتم و گفتم: «در مدرسه‌ی ما می‌خواهند فیلم نمایش بدهند. دوست داری دوتا بلیت هم برای شما بخرم؟»

او به من نگاه کرد: «واقعاً؟»

یک دستم را روی سینه‌ام گذاشتم و گفتم: «هرگز از حرفم برنمی‌گردم.»

پسرکوچولو در حالی که دست‌هایش را به هم می‌زد و با خوش‌حالی بالا و پایین می‌پرید، به خانه رفت.

یک روز بعد از ظهر در حال چرت زدن بودم که احساس کردم نفس‌های سنگینی گوشم را قلقلک می‌دهد. به سرعت چشم‌هایم را باز کردم. پسر‌کوچولو بود. چانه‌اش را روی یکی از دست‌های گوشتالویش تکیه داد و به من زل زده بود. منتظر بود تا بیدار شوم. وقتی دید چشم‌هایم را باز کردم، دهانش را بیخ گوشم آورد و گفت: «به زودی ذرت شیرین آماده‌ی برداشت می‌شود. خواهرم می‌گوید وقتی به خانه برگشتیم، چند‌تایی بلال برای تو می‌فرستیم.» بعد ورجه‌ورجه‌کنان رفت.

صورتم را به شیشه‌ی پنجره فشار دادم و از پشت‌سر نگاهش کردم. داشت با خواهرش در حیاط حرف می‌زد. خواهرش می‌گفت:‌«آدم باید همیشه به قولی که می‌دهد، وفادار بماند. اگر نتوانی بلال را به او برسانی، چطور می‌توانی به چشم‌هایش نگاه کنی؟»

چند روز بعد در مدرسه اعلام شد که فیلمی برای نمایش آماده شده است و شاگردان می‌توانند بلیت بگیرند. خیلی خوش‌حال شدم. فیلم «هاواک در بهشت» بود. این فیلم قبلاً نمایش داده شده و مدرسه به بچه‌ها در تهیه‌ی بلیت کمک کرده بود. بدبختانه من سخت مریض شدم و مادرم اجازه نداد بروم. آن روز دوستانم به خانه‌ی ما آمدند و تمام فیلم را برایم تعریف کردند. بعضی‌ها ادای میمونی را که در فیلم دیده بودند، درمی‌آوردند. ابروان‌شان را در هم می‌کشیدند و تندتند چشمک می‌زدند. آه که چه‌قدر حسودی‌ام شد! حتی به مادرم گفتم: «همه‌اش تقصیر تو است. تو بودی که به من اجازه ندادی.» و گریه کردم.

وقتی بهتر شدم، آرزویم تماشای فیلم بود؛ اما در هیچ سینمایی «هاواک در بهشت» را نمایش نمی‌دادند. مرتب فکر می‌کردم که میمون فیلم با من بازی می‌کند، پشتک‌وارو می‌زند و به دنبالم می‌دود.

حالا، برای بار دوم مدرسه می‌خواست در تهیه‌ی بلیت فیلم به ما کمک کند. همه‌ی دانش‌آموزان، حتی آن‌هایی که فیلم را قبلاً تماشا کرده بودند، می‌خواستند دوباره فیلم را ببینند؛ اما به دلیل این‌که بلیت به اندازه‌ی کافی نبود، به هر دانش‌آموز فقط یک بلیت رسید. بلیت را گرفتم و در حالی که از خوش‌حالی در پوست خود نمی‌گنجیدم، با عجله به خانه برگشتم؛ اما درست وقتی به خانه رسیدم قولی را که به پسرکوچولو داده بودم، به یاد آوردم. در حالی که بلیت را در جیبم محکم نگه داشته بودم، همان‌جا ایستادم. انگار بلیت می‌خواست از توی جیبم پرواز کند!

با خود فکر می‌کردم: «چه کار کنم؟ بلیت را به پسرکوچولو بدهم؟ اما، آه! روزهاست که در آرزوی دیدن فیلم لحظه‌شماری می‌کنم. پس، آن را برای خودم نگه می‌دارم‌...، اما قولم چه می‌شود؟»

با خودم می‌جنگیدم؛ ولی نمی‌توانستم تصمیمی بگیرم.

سرانجام راهی پیدا کردم: قرار بود چند وقت دیگر سازمان مدارس فیلمی برای ما نمایش بدهد. من دو بلیت می‌خرم و به آن‌ها می‌دهم.

با سری آویزان راه افتادم. قلبم به شدت می‌زد. خودم را به دیوار آجری چسبانده بودم و دزدانه جلو می‌رفتم. وقتی از جلو در خانه‌ی آن‌ها رد شدم، از خجالت خیس عرق شدم. نزدیک بود سُر بخورم و بیفتم که ناگهان پسر‌کوچولو بیرون دوید و گفت: «بلیت خریدی؟»

وقتی سرم را به علامت نه تکان دادم، قلبم تندتر زد. بعد خواهرش بیرون آمد و گفت: «ببین! او قول داده است. اگر به او اطمینان داری، نباید نق بزنی و مرتب سؤال کنی.»

این حرف‌ها را که شنیدم سرخ شدم و با شتاب به طرف خانه دویدم.

وقتی دزدکی به طرف سینما می‌رفتم، احساس می‌کردم کسی از پشت‌سر به من می‌گوید: «حرف‌هایت را قورت دادی؟» و من با دستپاچگی برای خودم توضیح می‌دادم: «دفعه‌ی دیگر بلیت می‌گیرم و حتماً آن‌ها را به بچه‌ها می‌دهم. به علاوه، سرم را به علامت نه تکان داده بودم. حالا چگونه می‌توانستم زیرش بزنم.»

سر راه سینما چند‌بار تصمیم گرفتم برگردم؛ ولی برخلاف میلم پاهایم به حرکت خود ادامه می‌دادند. با هجوم شاگردهای پشت‌سر با فشار به جلو هل داده شدم. بعد از دیدن فیلم، نیشم تا بناگوش باز بود. تقریباً موضوع را فراموش کرده بودم و با بقیه‌ی همکلاسی‌ها بلند‌بلند در مورد فیلم صحبت می‌کردیم؛ اما به محض آن‌که به خانه رسیدم، قسم خوردم که بلیت سینما را هر طوری شده جور کنم و به آن برادر و خواهر بدهم.

پسر هنوز با من دوست بود و گرم می‌گرفت. هر وقت هم مرا می‌دید، در مورد بلیت‌ها می‌پرسید. خواهر هم مثل همیشه او را می‌کشید و می‌گفت: «آه، تو‌... او قول داده است؛ البته که بلیت‌ها را می‌آورد.»

هر چه بیش‌تر این جمله‌ها را می‌شنیدم، بیش‌تر از خودم متنفر می‌شدم!

شنبه شب، چندین ساعت در صف خرید بلیت فیلم «هاواک در بهشت» ایستادم؛ اما دست خالی به خانه برگشتم.

روز بعد باران می‌آمد. خیلی زود جلو گیشه‌ی سینما در صف بلیت ایستادم. لباس‌هایم خیس شده و قطرات باران به صورتم می‌نشست.

سرانجام ظهر موفق شدم دو بلیت بخرم. با خوش‌حالی زیادی به خانه رفتم. در حالی که بلیت‌ها را در هوا تکان می‌دادم، با فریاد به داخل حیاط دویدم؛ اما پسرکوچولو کجا بود؟

وقتی گفتند که آن‌ها به روستای‌شان برگشته‌اند، پاک گیج و پکر شدم. به من گفتند که پسر تا آخرین لحظات هم در فکر بلیت‌ها بود.

زیر باران ایستادم. پاهایم به زمین چسبیده بود و تکان نمی‌خورد. به نظرم می‌آمد کسی روبه‌روی من ایستاده و به من اشاره می‌کند: «به قولت وفا نکردی! تو پسر خوبی نیستی...»

بیست روز از ماجرا می‌گذشت؛ اما نتوانستم آن را فراموش کنم. روز بعد وقتی از مدرسه به خانه رسیدم یک خانم را در اتاق نشیمن دیدم. او لبخند‌زنان گفت: «تو باید دالین باشی!»

سرم را به نشانه‌ی تأیید تکان دادم.

او ساکش را باز کرد و بیش‌تر از یک دو جین بلال بزرگ از داخل آن بیرون آورد. بلال‌ها هدیه‌ی بچه‌های روستایی بودند. با اشتیاق پرسیدم: «آن دختر کوچک را می‌شناسی؟»

آن زن سرش را تکان داد و گفت: «در حال سوار شدن به قطار بودم که دختر کوچکی با عجله بالا آمد. پشت سر دختر، پسر کوچکی بود که به خاطر دویدن از نفس افتاده بود. آن‌ها گفتند قول داده‌اند که چند‌تا بلال برای پسری به نام دالین بفرستند. به اداره‌ی پست رفته بودند؛ اما بلال‌ها را از آن‌ها تحویل نگرفته بودند. برای همین از من خواهش کردند که آن‌ها را برای تو بیاورم.»

قلبم به سختی می‌زد. در همان حال صدای مادربزرگم به گوش رسید: «الآن دو ساعتی است که آنتی منتظر تو است. او دوست داشت خودش بلال‌ها را به تو بدهد.»

زن گفت: «چون به بچه‌ها قول داده بودم که خودم بلال‌ها را به دست تو می‌رسانم، منتظر شدم.» و سپس رفت.

به بلال‌هایی که در دست داشتم نگاه می‌کردم و اشک آرام‌آرام به صورت می‌غلتید.

مادربزرگ گفت: «عزیزم! چیزی تو را ناراحت کرده است؟»

آه! او چگونه می‌توانست احساس من را بفهمد.

جمهوری خلق چین

چین در شرق آسیا، جنوب روسیه و جمهوری مغولستان قرار دارد. جمعیت آن بیش از یک‌میلیارد نفر است (پرجمعیت‌ترین کشور جهان). پایتخت آن پکن، 5/8‌میلیون نفر جمعیت دارد.

در چین دین رسمی وجود ندارد و ادیان موجود عبارت‌اند از: تائوئیسم، بودائیسم، اسلام (5?) و مسیحیت. واحد پول آن «یوآن» است.
CAPTCHA Image