با گذشتگان قدمی بزنیم




* هندوانه

مردی بر هندوانه‌فروشی گذشت که بانگ می‌کرد: «این‌ها همچون عسل و خرماست؛ و شیرین‌تر از شکر.» مرد او را گفت: «مرا بیماری است که او را هندوانه‌ای ترش علاج است، از این میان یکی ترش جدا کن.» هندوانه‌فروش گفت: «بخر و ببر، به بانگ من منگر که تمامی آن‌ها از سرکه ترش‌تر هستند.»

کلیات عبید

* خواب

یکی از نگهبانان خزانه پیش سلطان رفت و گفت: «خوابی دیده‌ام. اگر اجازه باشد تعریف کنم.» گفت: «بگو!» پاسبان خوابی طولانی تعریف کرد. چون تمام شد، سلطان فرمود، او را از خدمت پاسبانی خزانه معاف کنند. گفتند: «چرا؟» گفت: «کسی که این‌قدر طولانی می‌خوابد و خواب‌هایی چنین دراز می‌بیند، چگونه می‌تواند خزانه را نگاه دارد؟»

جوامع‌الحکایات‌- عوفی

* نابینا

شخصی از روی استهزا نابینایی را گفت: «خداوند هر لطف و نعمتی را که از بنده‌اش می‌گیرد، عوضش نعمتی دیگر می‌دهد. چشم تو را بازگرفت، چه عوض داد؟»

نابینا گفت: «این سعادت که از دیدن روی شوم تو خلاصم.»

لطائف‌الطوائف‌- فخرالدین علی‌صفی

* دیوانه

روزی حَجاج برای گردش به صحرا رفت و از لشکر دور شد. به پیرمردی رسید و پرسید: «حجاج را می‌شناسی؟» پیر گفت: «ظالم‌تر از او ندیده‌ام، خدا لعنتش کند!» حجاج گفت: «می‌دانی من کیستم؟» گفت: «نه.» گفت: «حجّاجم!» پیرمرد گفت: «تو می‌دانی من کیستم؟» حجاج گفت: «نه.» پیرمرد گفت: «من پیرمردی هستم که در هفته 3 روز دیوانه می‌شوم، امروز اولین روز آن است.»

زهرالربیع‌- سیدنعمت‌الله جزایری

* درخت

در کنج پیاده‌رو درختی

با دست دراز و قامت خم

می‌گفت به عابری شتابان

در راه خدا به من کمک کن

گزینه‌ی اشعار‌- عمران صلاحی

* نوزاد

یکی از حاکمان کوفه صاحب دختری شد. از ناراحتی ناخوش شد و از غذاخوردن خودداری ورزید. بهلول پیش حاکم رفت و گفت: «آیا شاد می‌شدی اگر به جای دختر، دارای پسری می‌شدی که همچون من دیوانه بود؟» حاکم شاد گشت و گفت: «وه، اندوهم را از بین بردی.»

اخبارالاذکیا‌- ابن‌جوزی

* خلیفه

روزی هارون‌الرشید بهلول را گفت: «آیا می‌خواهی خلیفه باشی؟» بهلول گفت: «نه، دوست نمی‌‌دارم.» هارون گفت: «چرا؟» بهلول گفت: «برای آن‌که من به چشم خود مرگ سه خلیفه را دیده‌ام؛ ولی خلیفه تا به حال مرگ دو بهلول را ندیده است.»

منهاج‌السرور‌- قرنی گلپایگانی

* پرستش

یکی از وزرا پیش ذوالنون مصری عارف رفت و گفت: «روز و شب به خدمت سلطان مشغولم و امید به لطفش دارم؛ ولی از عذابش هم ترسان هستم. حال من چگونه است؟» ذوالنّون بگریست و گفت: «اگر من خدای عَزَّوجَلّ را چنین پرستیدمی، از جمله‌ی صدّیقان بودمی.»

گلستان سعدی
CAPTCHA Image