نویسنده
چراغ، قرمز شد. مرد خمیازهای کشید و ماشینش را پشت خط عابر پیاده نگه داشت. ثانیهشمار بدون هیچ عجلهای عددها را نشان داد. مرد شیشهی ماشین را پایین کشید. باد چند تار مویش را تکان داد.
خواست توی آیینه خودش را نگاه کند که دست پسربچهای جلو آمد: «آدامس!»
مرد جعبهی آدامس را روبهروی خودش دید. با عصبانیت آن را کنار زد. شیشهی ماشین را بالا داد و صدای ضبط را زیاد کرد. نمیخواست به غم و غصههایش فکر کند؛ اما همه را به یاد آورد؛ مادر مریضش، رئیس بداخلاق و...
پسر هنوز کنار ماشین ایستاده بود و با التماس جعبهی آدامس را نشان داد. مرد چشمهایش را بست و به موسیقی تندی گوش داد. از خودش پرسید: «کسی نیست تا کمک کند؟ مهربانی خدا...»
روی ثانیهشمار چراغ قرمز، چشم باز کرد. عدد پنج را دید. اسکناس مچالهای را از کنار دندهی ماشین برداشت و به طرف پسر انداخت. پسر در بین زمین و آسمان اسکناس را گرفت. خواست چند بسته آدامس را به مرد بدهد که چراغ سبز شد. ماشین منتظر او نشد و به راه افتاد.
صدای بوق ماشینها پسر را کنار زد. ماشینِ مرد در شلوغی گم شد. پسر به اسکناس و آدامسها نگاه کرد. خندید. با خوشحالی آدامسهایی را که مرد نگرفته بود، در جیبش گذاشت و به طرف میدان دوید.
میخواست آدامسها را به خواهرش بدهد. با خودش گفت: «به او میگویم که مهربانی خدا را پشت چراغ قرمز دیدم.»
ارسال نظر در مورد این مقاله