نویسنده
یواش یواش از پلهها رفتم بالا. در را باز کردم. همانجا پایین اتاق ماندم. مامان از توی آشپزخانه آمد بیرون. محمود وسط گلها نشسته بود.
مامان نگاهم کرد. پرسید: «چرا نمیای تو؟»
دستهایم قرمزِ قرمز بودند، بسته نمیشدند. پاهایم از سوز سرما، بیحس بودند.
محمود یکی از گلها را برداشته بود و توی دهانش میکرد. مامان گل را از دستش گرفت.
دوباره نگاهم کرد. پرسید: «معصومه چیزی شده؟»
دکمههای مانتوم را باز کردم. دید شلوارم را خیس کردهام. بغضم ترکید.
گفتم: «به خدا خیلی سرد بود. یخ زدم.»
برایم شلوار آورد. رفتم توی حمام. یک کتری آب جوش هم داد. ریختم توی تشت. با آب سرد قاطی کردم. حمام سردِ سرد بود. بخار آب جوش بالا میآمد و یکدفعه توی هوا گرم میشد.
کنار بخاری نشستم. مامان شلوارم را شسته، روی بخاری انداخته بود.
از توی کیفم کارنامهام را بیرون آوردم و به مامان نشان دادم. آن را گرفت و بوسید. گفت: «آفرین معصومهجان! آفرین دخترخانم گل خودم!»
مشقهایم را مینوشتم. مامان برای محمود لالایی میخواند:
لالا لالا گل قالی!
بابات رفته جایش خالی!
لالا لالا گل زیره!
بابات رفته زنی گیره!
لالا لالا گل نازی!
بابات رفته به سربازی!
لالا لالا گل پسته!
بابات بار سفر بسته...
محمود خوابیده بود؛ ولی مامان همینجور لالایی میخواند. خیلی وقت میشد که بابا رفته بود یک شهر دورِ دور. مامان میگفت رفته تا یک عالمه پول بیاورد.
به در نگاه کردم. حتماً بابا یک روز با یک چمدان خیلی بزرگ و پر از پول میآمد. بعد مامان برای من همهچیز میخرید. یک شلوار گرمکن مثل گرمکن سارای خالهآیدا میخرید تا پاهایم توی سرما یخ نزنند و شلوارم را خیس نکنم.
یاد خانم مدیرمان افتادم. به مامان گفتم که خانم گفته حتماً فردا بیاید مدرسه.
پرسید: «برای چی؟» خودم هم نمیدانستم. مشقهایم تمام شد. به مامان کمک کردم و چند تا از شاخههای گل مصنوعی را به هم وصل کردم. کاش این همه گل مال خودمان بود!
**
زنگ آخر خورد. کتابهایم را گذاشتم توی کیفم. از کلاس آمدم بیرون. برف میآمد.
مامان پشت درِ کلاس بود. با مامانِ سمیه احمدی حرف میزد. سمیه شاگرد چهارم کلاس شده بود. رفتم کنار مامان. دستم را گرفت. بچهها به مامان من و مامان سمیه نگاه میکردند. سمیه توی کلاس بود. رفتم و گفتم: «سمیه بیا مامانت بیرونه.»
از توی دفتر، مامان زیبا خانی آمد. دست زیبا را گرفته بود. یک پالتوی کرم پوشیده بود و چکمههای پاشنهبلند داشت. مثل همانهایی که زنهای خارجی توی فیلمها میپوشند. شاید توی قصر زندگی میکردند! زیبا به مامان من و سمیه نگاه کرد. به مامانش چیزی گفت. مامانش نگاه نکرد. رفتند. زیبا خانی شاگرد ششم کلاس بود. همینجور نگاهشان کردم تا رفتند. مامانش یک چتر بزرگ قرمز داشت. بیرون راهرو بازش کرد.
توی راه از مامان پرسیدم: «خانم مدیر چی گفت؟»
مامان به زمین نگاه میکرد. از جاهایی میرفتیم که برف توی کفشهایش نرود. من چکمه داشتم. پلاستیکی آبی بود. از چکمههای خانی خوشگلتر بودند. فقط توی آنها پرپشم نبود که مامان برایم پرپشم میکرد. مامان هنوز ساکت بود. دوباره پرسیدم:«خانم مدیر چی گفت؟»
چادرش را جلو دهانش گرفته بود.
- هیچی! گفت تو زرنگی و شاگرد اول کلاس شدی!
به دستهایم ها کردم. گرمتر شدند. به مامان گفتم: «همین؟ من که دیروز کارنامهام را نشون دادم. خودت دیدی اول شدم.»
مامان جواب نداد. شاید یادش رفته بود!
***
روی میز خانم پر از کادویی بود. خیلی خوشحال شدم. همهی بچهها میدانستند که مال بچههای شاگرد اول تا ششم هست. خانم خودش گفته بود.
همینجور به کادوها نگاه میکردم. کدام یکی مال من بود؟
یکیشان از همه بزرگتر بود. کادوی طلایی داشت. از هر طرف نگاهش میکردی برق میزد. کنارش کادوهای دیگر بود. یکیشان پر از گل بود؛ مثل همان گلهایی که مامان برای مغازهی اکبرآقا بازاری، درست میکرد.
کاش همهی کادوها مال من بود! چند تا کادوی دیگر هم بود. نمیدیدمشان. بلند شدم تا ببینمشان. زیبا خانی برگشت نگاهم کرد. میز جلویی من مینشست. خجالت کشیدم. نشستم. همه میگفتند باباش خیلی پولدار است. نگاهش کردم. فقط لپهایش را میدیدم که از مقنعهاش بیرون زده بود. با جامدادی آهنرباییاش بازی میکرد. کاش مال من بود!
خانم آمد. از خوشحالی نمیتوانستم سر جایم بنشینم. چند بار فاطمه قاسمی با مدادش زد پشتم؛ چون خانم را نمیدید.
خانم در مورد کادوها حرف زد و گفت مال بچههای زرنگ است؛ و اگر دیگران هم خوب درس بخوانند، حتماً ثلث بعد جایزه میگیرند. حواسم زیاد به حرفهای خانم نبود. هزار ساعت حرف زد. بالأخره حرفهایش تمام شد. اولین کادو را برداشت. همان که پر از گل بود.
- پروانه رحمتی!
رحمتی شاگرد سوم بود. رفت پای تخته. کادویش را گرفت. همه نگاهش کردیم، تا نشست سر جایش. بچهها پرسیدند: «چی گرفتی؟ بازش کن...»
رحمتی کادویش را باز کرد. یک کفش قرمز تقتقی بود؛ ورنی. چهقدر خوشگل بودند! خوش به حالش!
خانم کادوی دیگری را برداشت. بزرگ بود؛ سبز با عکس خرسهای مهربان. نگاه به دهان خانم میکردم.
- پونه اسدی!
اسدی شاگرد دوم بود. کاش زودتر به کادوی من میرسید! اسدی ته کلاس بود. یواش یواش آمد. زیرلب گفتم: «زودتر باش تو را خدا!»
اسدی هم کادواش را گرفت و باز کرد. یک چرخ خیاطی صورتی بود. خوش به حالش! دست خانم رفت طرف همان کادوی طلایی که از همه طرف برق میزد. پاهایم مثل آن وقتهایی که شلوارم را خیس میکردم، بیحس شده بود؛ سردِ سرد.
فقط دندانها و لب خانم را میدیدم. الآن بود که بگوید معصومه حسنی! از جایم بلند شدم.
- زیبا خانی!
پس مال خانی بود؟ لبهایم خشک شده بودند. دلم میخواست بروم آن را از خانی بگیرم. خانم گفت بازش کند. بازش کرد. یک عروسک خوشگل بود. از همانهایی که چشمهایشان باز و بسته میشود. لبهایش صورتی بود و پیراهن مخمل قرمز داشت. چهقدر خوشگل بود! خوش به حالش!
کادوی دیگری هم داشت؛ یک جفت گوشوارهی طلا.
زیبا خانی شاگرد ششم بود. پس حتماً به من النگوی طلا میدادند. ای کاش عروسک و چرخ خیاطی با یک جامدادی آهنی هم به من میدادند!
خانم کادوی بنفش را که پر از قلبهای سفید بود برداشت. مال کی بود؟
- سمیه احمدی!
سمیه کنار من مینشست. شاگرد چهارم بود. از جایم بلند شدم تا برود. یواش توی گوشم گفت: «میدونم چیه! روسری!»
کادو را گرفت. بازش کرد. یک روسری قرمز بود با گلهای زرد و نارنجی. کادوها کم شدند. داشتند تمام میشدند. فقط یکی مانده بود.
- هانیه رسولی!
هانیه شاگرد پنجم بود. این کادو هم مال او بود. یک بلوز بافتنی آبی. روی میز دیگر کادویی نبود. شاید چون من شاگرد اول بودم حتماً از دفتر کادوام را میآوردند! خانم کیفش را برداشت. توی آن را گشت.
من همینجور به درِ کلاس و خانم نگاه میکردم. بچهها گفتند: «خانم پس حسنی چی؟»
خانم گفت: «عجله نکنید! آفرین به حسنی، شاگرد اول کلاس!»
قلبم تند و تند میزد. خانم دستش را برد به طرف گوشهی میزش. گوشهی میزش هنوز یک کادو بود. چرا ندیده بودمش؟
رفتم. کادو را گرفتم. بازش کردم. دو تا دفتر 40 برگ و دو تا مداد. یکی سیاه و یکی قرمز و یک خودکار بیک آبی!
کلاس شروع شد. ریاضی داشتیم. خانم پرسید: «9 ضرب در 9؟»
کسی جواب نداد. دوباره پرسید. ساکت بودم. انگار یک گلولهی کاموا توی گلویم گیر کرده بود.
- حسنی جواب بده! 9 ضرب در 9؟
جواب دادم: 81.
- آفرین دختر زرنگ!
بغضم ترکید! همه برگشتند و نگاهم کردند.
***
مامان هنوز گل درست میکرد. محمود خواب بود. از صبح تا ظهر یک گونی گل درست کرده بود. جای اشکهای روی صورتم میسوخت. مامان قول داد تا بیاید مدرسه و از خانم بپرسد که چرا من که شاگرد اول بودم از شاگردهای دیگر حتی از شاگرد ششم هم کمتر کادو گرفتهام؟ یکی عروسک با گوشواره، یکی کفش...
خوابم برد. خواب بابا را دیدم که با یک عالمه پول آمده بود. درِ چمدانش را که باز کرد پولها ریخت توی خانه و تا سقف پر شد. اینقدر زیاد که توی کوچه هم پر از پول شد. همهجا، همهجا پر از یک عالمه پول بود.
من هزار تا شلوار گرمکن، هزار تا عروسک چشمآبی، هزار تا جامدادی آهنربایی، یک عالمه کفش تقتقی قرمز و... من هزار تا چکمه داشتم! چکمههای پر از پشم...
بابا آمده بود!
ارسال نظر در مورد این مقاله