نویسنده
چرا اینجا نشستی
مگر خانه نداری
که این جا توی این سرما نشستی
چرا پیراهنت دکمه ندارد
لحافت پاره پاره است
چرا مثل غروب کوچهی ما
نگاهت بیستاره است
تو مثل آدمکها
نشستی ساکت اما
نگاهت با نگاهم حرف دارد
نمیخواهد بگویی خودم میدانم این را
زمستانِ دل تو برف دارد
خدایا کاش میشد
که برف غصههایش آب میشد
نگاه ابری او
پر از مهتاب میشد
ارسال نظر در مورد این مقاله