آسمانه / یک طناب بیچاره




زندگی‌نامه‌ی یک طناب بیچاره

سلام بچه‌ها! من یک طناب بیچاره و بدبختم که دارم برای شما حرف می‌زنم. من یک طنابم که روی پشت‌بام آویزان شدم و همه‌ی لباس‌ها را روی من پهن می‌کنند؛ طنابی که توی آفتاب دارد می‌پوسد. تازه صاحب‌خانه همتش نمی‌آید منو جابه‌جا کند. از بس که توی آفتاب موندم، تمام تارهام داره پاره می‌شه. یه روز یک اتفاق جالب یا عجیب برام افتاد. خانمِ صاحب‌خانه یک لباس آورده بود که می‌توانست حرف بزند. منم وقت گیر آوردم و همان روز همه‌ی درد و دلم را خالی کردم. گفتم کی بهتر از این لباس، البته می‌دونم که با یک بار شست‌و‌شوی این لباس درد‌ دلم را پاک فراموش می‌کنه؛ امّا عیبی نداره، به هر حال گفتم. حالا من تنهای‌تنهام و رفیقی ندارم؛ البته داشتم، ولی صاحب‌خانه ما را جدا کرد. از اون موقع دیگه دوستانم را ندیدم. شماره‌ی موبایل‌شون را دارم؛ اما منو آویزون کردن و نمی‌تونم زنگ بزنم. بعضی از دوستانم توی مسابقه‌های طناب‌کشی کار می‌کنند؛ البته اون‌هایی که گردن‌کلفتن، نه مثل ما نازک. صدا اومد. فکر کنم صاحب‌خانه است. خدا کنه یک طناب آورده باشه که وصل کنه! آخه من تنهام. کسی نیست که با من دوست باشه، ای خدا!

شکوفه رجایی‌- کلاس ششم‌- اراک
CAPTCHA Image