عباسعلی




عباسعلی، مثل هر شب، کنار ننه‌اش زیر کرسی نشسته بود و لحاف کرسی را تا زیر گلویش بالا کشیده بود. کرسی داغ داغ بود و ننه‌ی عباس منقل پر از ذغال سرخ را تازه آورده بود و گذاشته بود توی چاله‌ی زیر کرسی و مثل همیشه به عباسعلی گفته بود: «عباسعلی، پسر گلم، بپا یه وقت پاهات نخوره به منقل که می‌سوزی!»

عباسعلی هم پاهای کوچکش را جمع کرده بود و گفته بود: «ننه من که پاهام اصلاً به منقل نمی‌رسه.»

بعد ننه دست کشیده بود روی سر عباسعلی و لپ قرمز او را ماچ کرده بود و نگاه کرده بود به چشم‌های سیاه عباسعلی. عباسعلی مثل هر شب نبود. حالش یک‌جوری بود. انگار توی این دنیا نبود. حواسش از پنجره رفته بود دنبال ستاره‌های آسمان و ماه و غرق فکر بود و اصلاً نفهمید ننه دارد برایش قصه می‌گوید و پرید وسط قصه‌ی ننه و گفت: «ننه، ننه‌جون، من دیگه خسته شدم از این خونه. از این در و دیوار و پنجره و تاقچه و... می‌خوام برم از این خونه!»

ننه تا این حرف را شنید، بُراق شد و گفت: «گربه به دنبه افتاد، سگ به شکمبه افتاد، آتش به پنبه افتاد. چی شده عباسعلی؟ باز دوباره فیلت یاد هندوستان کرده. چی چیت کمه؟ کم و کسری داری؟ من که از صبح تا شب کار می‌کنم برای تو. تو هم که از صبح تا شب فقط می‌خوری و می‌خوابی.»

عباسعلی آهی از ته دل کشید و گفت: «ننه، من می‌خوام برم دنیا رو ببینم. می‌خوام برم توی قصه‌هایی که تو از دنیا تعریف می‌کنی، بگردم، بچرخم. چرخ بزنم توی زمین و آسمون. می‌خوام برم به جنگ غول و دیو. می‌خوام طلسم اون‌ها رو بشکنم و دختر شاه پریون رو آزاد کنم. می‌خوام برم توی چاه دنبال یوسف. برم توی دریا دنبال نهنگ یونس. می‌خوام توی هوای آزاد بخوابم و تا صبح فقط ستاره بشمارم و به آسمان نگاه کنم. ننه، بقچه‌ام رو ببند می‌خوام برم دنیا رو ببینم.»

بعد هم بلند شد و تمام‌قد جلو ننه ایستاد. ننه که چند وقتی بود این حرف‌ها برایش معمولی شده بود، گفت: «باشه ننه. پس خانه نشستن بی‌بی از بی‌چادریه. باشه. فقط باید صبر کنی تا صبح، تا سپیده. الآن که نمی‌شه. توی دل سیاه شب کجا می‌خوای بری؟ راه رو گم می‌کنی طفلکم. آفتاب به زردی افتاد، تنبل به جلدی افتاد.»

عباسعلی دوباره نشست زیر کرسی و پاهایش را دراز دراز کرد تا دم منقل و ناخواسته نوک شست پای راستش خورد به منقل داغ و زود پایش را عقب کشید. ننه که همه‌چیز را فهمیده بود، گفت: «نگفتم ننه مراقب باش! حواست کجاست عباسعلی؟ از اون ماست کل‌عباس، چشام دید، دلم خواست.»

بعد هم لحاف کرسی را بالا زد و پای عباسعلی را بیرون آورد و آب دهانش را زد روی شصت عباسعلی و شروع کرد به فوت کردن آن. عباسعلی که ناراحت شده بود، زود پایش را عقب کشید و گفت: «ولم کن ننه! مگه من بچه‌ام. چیزی نشده که. اصلاً من می‌خوام همین امشب برم. همین حالا. بقچمو ببند ننه. بقچمو بیار ننه.»

بعد هم دوباره تمام‌قد جلو ننه ایستاد. ننه از زیر کرسی بلند شد. دستی روی سر عباسعلی کشید و زیر لب گفت: «تا تو فکر رفتن بکنی ننه، منو سیابخت می‌کنی ننه.» بعد عباسعلی را دوباره زیر کرسی نشاند و خودش رفت دنبال بقچه‌ی عباسعلی و زمزمه کرد:‌ «قوزی روی قوزم آمد، ببین چه به روزم آمد.»

و نرفته برگشت و گفت: «ننه‌ عباسعلی، نمی‌خوای امشب این قصه‌ی آخر ننه رو هم گوش بدی.»

عباسعلی نچی کرد و گفت: «نه ننه. به قول خودت، شب کوته و من ملول و افسانه دراز. من خسته شدم این‌قدر قصه شنیدم. حالا دیگه می‌خوام برم خودم قصه‌ها رو ببینم. اصلاً می‌خوام خودم بشم یه قصه. جنگ کنم، بجنگم. زخم بخورم، زخمی بشم. بعد بگردم دنبال نوش‌دارو. ننه من می‌خوام عاشق بشم. عاشق دختر شاه پریون. یا عاشق یک پری دریایی که فقط شب‌هایی که ماه کامل توی آسمون هست، پیداش می‌شه، اونم از طرف مشرق. از وسط ماه افتاده‌ی توی دریا. او شنا می‌کنه توی قرص ماه و می‌آد تا لب ساحل و دنبال یه آدم می‌گرده تا عاشقش بشه، اما هیچ‌کس رو پیدا نمی‌کنه و دوباره شنا می‌کنه و می‌ره تا یک قرص دیگری از ماه. پری دریایی می‌دونه همه‌ی تلاشش بی‌فایده است و هیچ‌کس حاضر نیست با اون توی آب زندگی کنه، مگه نه، ننه‌جون؟ قصه‌شو خودت گفتی ننه. مگه نگفتی؟ ننه من می‌خوام عاشق اون بشم و برم توی دریا زندگی کنم. دلم می‌خواد با یه نگاه عاشقش بشم و برم تا ته ته ته اقیانوس و بشم شاه اقیانوس. ننه تو اصلاً تا حالا عاشق شدی؟»

ننه‌عباسعلی ایستاد. بعد آرام نشست زیر کرسی و عباسعلی هم کنارش نشست. ننه به چشم‌های عباسعلی نگاه کرد و گفت: «آن‌قدر دلم غم توشه که عاشقی توش فراموشه. آره شدم ننه. عاشق یک مرد بلند بالا. سفیدرو، مثل ماه. شبیه شاهزاده‌ها. ساکن همین ده بالا. راه که می‌رفت زمین زیر پاهاش می‌لرزید و آسمان از حسودی‌اش، چپ‌چپ نگاهش می‌کرد. اون توی یه نگاه عاشق من شد. رفته بودم لب چشمه آب بیارم. با کوزه مثل هر روز. تو یه لحظه چشمامون افتاد به هم و من عاشق اون شدم و اون عاشق من.»

عباسعلی دست کشید روی صورت ننه. گونه‌های ننه خیس بود. خیسِ خیس. عباسعلی پرسید: «بعدش چی شد ننه؟»

ننه به عباسعلی نگاه کرد و گفت: «بعدش هفت شب و هفت روز عروسی. بزن و بکوب. هفت تا طبق، روی سر هفت تا مرد جنگی و ما رفتیم زیر یه سقف توی یه خونه.»

ننه دوباره ساکت شد و عباسعلی دید ننه مثل خودش دارد آسمان و ستاره‌ها و ماه را نگاه می‌کند. عباسعلی صورت ننه را برگرداند و گفت: «خوب بعدش؟»

ننه گفت: «بعدش تو اومدی. بعد از یه سال. آقاد خوشحال شد، خیلی خوشحال؛ اما یه شب، آخرهای شب، بی‌خبر، وقتی من و ماه و ستاره‌ها خواب بودیم و من هنوز این همه قصه یاد نگرفته بودم، آقاد رفت. مثل تو می‌خواست همه‌چیز و همه‌جا رو ببینه و از همه‌جا باخبر بشه. می‌خواست مثل تو به جنگ غول و دیو بره. شایدم عاشق...»

ننه و عباسعلی با هم ساکت شدند. عباسعلی دلش برای ننه‌اش سوخت. رفت توی بغل ننه و ننه محکم او را بغل کرد و شروع کرد به خواندن لالایی. «لالالالا، گل فندق، آقاش رفته سر صندوق. لالالالا، گل پونه، آقاش رفته پی غوله. لالالالا گل لاله، آقاش رفته...»

عباسعلی داشت خوابش می‌برد که دوتا قطره باران چکید روی صورتش. عباسعلی به سقف و آسمان خانه نگاه کرد و چشم‌های بارانی ننه را دید و با دست اشک‌های ننه را پاک کرد و گفت: «ننه، آقا دیگه برنگشت؟»

ننه به عباسعلی نگاه کرد و گفت: «نه، ننه‌جون، دیگه برنگشت...»

عباسعلی تند بلند شد و گفت: «پس بقچه‌ام رو ببند برم دنبال آقام من پیداش می‌کنم ننه. می‌آرمش خونه. می‌آرمش.»

ننه خندید. توی گریه از ته دل خندید و گفت: «دیر شده ننه. اون الآن دیگه تو رو نمی‌شناسه.»

عباسعلی دوباره گفت: «اما من می‌شناسمش ننه. من سهراب نیستم. آقامم رستم نیست.»

ننه به آسمان نگاه کرد و سپیده را دید و به عباسعلی گفت: «ننه دیر وقته. حالا بیا بخواب تا فردا صبح.»

عباسعلی دوباره رفت زیر کرسی و سرش را گذاشت روی پاهای ننه‌اش و خواب‌آلود گفت: «پس ننه بقچه‌ام رو ببند، صبح زود برم.» ننه هم خندید و گفت: «باشه ننه.»

و نگاه کرد به عباسعلی که هفت پادشاه را خواب دیده بود و زیر لب گفت: «امشب هم گذشت...»

بعد زیر سر عباسعلی یک متکا گذاشت و خودش رفت سراغ کتاب قصه‌هایش.
CAPTCHA Image