با گذشتگان قدمی بزنیم




* ظالم

خیاطی به شخصی می‌گفت: «من لباس پادشاهان می‌دوزم، آیا من جزء نوکران ظالمین به شمار می‌آیم؟»

شخص گفت: «نه، نوکران ظالمین کسانی هستند که سوزن و نخ به تو می‌فروشند، تو خود به تنهایی ظالم هستی.»

زهرالربیع- جزایری

* زیرانداز

دزد به خانه‌ای رفت. جوانی را خفته دید. پرده‌ای بر دوش داشت و پهن کرد تا هر چه در خانه یافت در پرده نهد و بر دوش کشد. هرچه گشت چیزی نیافت. خواست پرده را بردارد، دید جوان غلتیده و در میان پرده خفته. ناچار دست خالی از خانه بیرون شد. جوان آواز داد: «ای دزد، در را ببند تا کس به خانه نیاید.»

دزد گفت: «به جان تو در را نبندم؛ زیرا من زیرانداز تو آوردم، باشد که دیگری روانداز تو آورد.»

لطائف‌الطوائف‌- فخرالدین علی‌صفی

* ریا

شنیدم شبی کارمندی بگفت

دل بنده هرگز ریاست نخواست

بگفتم مگر عیب این کار چیست؟

بخندید و گفتا: ریاست «ریا»ست!

عمران صلاحی‌- گریه در آب

* مرگ

حکیمی هنگام مرگ در حسرت و ترس بود. پرسیدندش: «تو را چه می‌شود؟» گفت: «درباره‌ی کسی ‌که سفری دراز را بی‌ره‌توشه در پیش دارد و به گوری ترسناک و بی‌همدم مسکن خواهد کرد و به نزد داوری عادل، بی‌دلیل و حجّت می‌رود، چگونه می‌اندیشید؟»

کشکول شیخ بهایی

* دیدار

یک‌ماه بعد، وقت ملاقات و جلسه‌ی بعدی بحث من با اینشتین تعیین شد. وقتی به دیدار او رفتم، بسیار صمیمی‌تر برخورد کرد و گفت: «در طول این یک ماه خوب مرا مشغول کردید. به‌عنوان کسی‌که در فیزیک تجربه‌ای دارد باید با شهامت به شما بگویم، نظریه‌ی شما در آینده‌ای نه‌چندان دور علم فیزیک را در جهان متحوّل خواهد کرد.»

زندگی‌نامه‌ی پرفسور حسابی‌- ایرج حسابی

* موی سیاه

من موی خویش را نه از آن می‌کنم سیاه

 تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه

چون جامه‌ها به وقت مصیبت سیه کنند

من موی از مصیبت پیری کنم سیاه

دیوان رودکی

* بدهکار

در بغداد مردی بود که بسیار مقروض گشته بود و هیچ مالی هم نداشت. قاضی شتربان را دستور داد وی را در شهر بگرداند تا مردم او را شناسند و از معامله با او پرهیز کنند. شتربان وی را در شهر گرداند و غروب به درِ خانه‌اش آورد و گفت: «کرایه‌ی اُشتر من یادت نرود.» مرد گفت: «ای ابله، نمی‌د‌انی از صبح تا به‌حال به چه کاری مشغول بودی؟»

کشکول شیخ بهایی

* نذر

توانگری را پسری بیمار بود. مردم گفتند: «برای وی قرآنی ختم کن، یا قربانی بخشش کن.»

توانگر قدری اندیشید و گفت: «بهتر است برایش قرآن ختم کنم.» اندیشمندی آن را شنید و گفت: «قرآن را به این علت اختیار آمد که بر سر زبان است، ولی زرش به جان بسته...»

گلستان سعدی

* به نام ایران

پدرم برای حل یک معامله از نظریه‌ی خود باید شش ماه زحمت می‌کشیدند؛ و اگر به اشتباهی برمی‌خوردند شش ماه وقت می‌گذاشتند تا آن اشتباه را پیدا کنند.

روزی به پدر گفتم: «بهتر نیست چند ماه بروید به ژنو در مرکز سوئیس، تا زودتر تعدادی از معادلات خود را به نتیجه برسانید؟»

پدر گفتند: «نه، هرگز! آن‌وقت این کار به اسم سوئیسی‌ها تمام می‌شود. من می‌خواهم به اسم ایران تمام شود.»

زندگی پرفسور حسابی‌- ایرج حسابی
CAPTCHA Image