سفر به سرزمین عشق

نویسنده




با زنگ پیامک گوشی‌ام از خواب بیدار می‌شوم. نرگس پیام فرستاده: «بالأخره تصمیمت را گرفتی؟»

جوابش را نمی‌دهم. این نرگس کلافه‌ام کرده، از آن روزی که خبر شروع ثبت‌نام برای اردوی جمکران را روی تابلو اعلانات مدرسه خوانده همه‌اش می‌گوید: «میترا! بیا با هم ثبت‌نام کنیم.» می‌گویم: «نزدیک امتحانات است، باید درس‌های‌مان را مرور کنیم.» اما نرگس خوب می‌داند که چون در همان روز می‌خواهم به جشن تولد نگار بروم، این را می‌گویم. برای همین باز روز بعد توی مدرسه می‌پرسد: «چی شد میترا؟ اسم تو را هم بنویسم؟»

دیروز اخم‌هایم را توی هم کردم و گفتم: «مگر حتماً من باید همراهت بیایم؟ اسمت را بنویس و با بقیه‌ی بچه‌های مدرسه برو.»

سرش را پایین می‌اندازد و چیزی نمی‌گوید. جوابش را خودم می‌دانم.

برای آن‌که دلش را به دست بیاورم می‌گویم: «ببین، حالا حالاها فرصت داریم برای سفر. الآن که جوانیم باید بچسبیم به درس خواندن و فکر آینده‌ی‌مان باشیم. وقتی پیر و بازنشسته شدیم یک عالمه وقت داریم تا از این شهر برویم به آن شهر، از این کشور برویم به آن کشور. یک عالمه زمان داریم برای این‌که تسبیح دست‌مان بگیریم و از این زیارت برویم به آن زیارت.»

نرگس چیزی نمی‌گوید.

***

توی پیاده‌رو آرام راه می‌روم. کتاب زبان انگلیسی توی دستم است و برای امتحان فردا خط به خط می‌خوانمش. صدای صلوات مردم را که می‌شنوم به خودم می‌آیم. کوچه پر شده است از جمعیت. بوی اسپند همه‌جا پیچیده. عده‌ای بین مردم شیرینی و شربت پخش می‌کنند. همه لبخند بر لب دارند و خیلی‌ها اشک در چشم. مشتاق می‌شوم تا بدانم چه‌خبر شده است.

***

عذراخانم هم‌راه تعدادی از اعضای خانواده‌اش به مکه سفر کرده‌اند.

می‌گویم: «حتماً حالا که مشکلات‌تان کم‌تر شده با خیال راحت هرجا که دل‌تان بخواهد می‌روید!»

سرش را تکان می‌دهد: «من برای بار سوم توفیق پیدا کرده‌ام به زیارت خانه‌ی خدا بروم. دو دفعه هم در ایام جوانی‌ام به این سفر رفته‌ام. این را بدان که لذت زیارت در دوران جوانی خیلی بیش‌تر است. در ضمن تأثیرش را هم در طول زندگی‌ات خواهی دید و برکات سفر در طول زندگی همراه تو خواهد بود. این‌بار سفر خیلی برایم سخت بود. من را با ویلچر این طرف و آن طرف می‌بردند. دیگر مثل گذشته توان نداشتم. بقیه‌ی خانواده اصلاً نمی‌گذاشتند به من سخت بگذرد؛ اما من احساس می‌کردم آن‌ها را به زحمت انداختم.»

از محمدآقا می‌پرسم: «می‌گویند عربستان هوا خیلی گرم است. گرما اذیت‌تان نکرد؟»

لبخند می‌زند: «ما در گرم‌ترین ماه به آن‌جا رفتیم. وقتی در مکه و مدینه هستی گرما را اصلاً متوجه نمی‌شوی. ظهر تابستان از هتل‌مان تا کعبه را پیاده رفتم. هفت‌بار سعی صفا و مروه را رفتم. تحمل گرما برایم آسان بود.»

عصمت‌خانم می‌گوید: «ای کاش در دوران نوجوانی‌ام به این سفر رفته بودم. آن‌وقت خاطرات خوش این سفر سال‌های بیش‌تری هم‌راه من بود! تنها ده روز در عربستان بودیم؛ اما هنگام برگشت به شدت احساس غربت می‌کردم. دلم می‌خواست مدت بیش‌تری کنار کعبه باشم. وقتی کنار کعبه بودم احساس سبکی می‌کردم. من به کعبه خیره شده بودم و به خدا، حضرت رسول(ص) و فاطمه(س) فکر می‌کردم. دخترم گفت: «دیگر برویم دیر شده. الآن پنج ساعت است که این‌جا نشسته‌ای.» من با تعجب گفتم:‌ فکر کردم فقط نیم‌ساعت گذشته است.»

سفر دسته‌جمعی لذت خاصی دارد. نکته‌ی جالب جمع ما این بود که 11 نفر بودیم و از بچه‌ی هشت‌ماهه با کالسکه تا خانم 80 ساله با ویلچر همسفر ما بودند.»

* عصمت‌خانم لطفاً برایم از بهترین‌های این سفر بگویید!

- برای من بهترین منظره، دیدن کعبه؛ بهترین خاطره، مُحْرِم شدن و لبیک گفتن در مسجد شجره؛ بهترین لذت، خوردن آب زمزم و بهترین مکان، صفا و مروه بود.

فاطمه‌خانم هم می‌گوید: «قشنگ‌ترین، باآرامش‌ترین، لذت‌بخش‌ترین لحظه‌ی عمرم دیدن خانه‌ی کعبه بود. قبل از سفر من کمی کسالت داشتم. همه می‌گفتند هوای مکه گرم است و انجام دادن اعمال خیلی سخت است. برای همین خیلی نگران بودم؛ اما وقتی به کنار کعبه رفتم احساس سبکی و سلامتی داشتم. وقتی طواف کردم و اعمال حج را انجام دادم متوجه شدم ساعت‌ها گذشته است و نزدیک صبح است. خدا را شکر حتی یک ذره هم احساس ضعف و کسالت نداشتم!»

مریم یکی از نوجوان‌هایی است که همراه این جمع باصفا بوده. به کتاب زبانی که در دستم است نگاهی می‌اندازد و می‌گوید: «وقتی توی مدرسه زبان انگلیسی و عربی می‌خواندم فکرش را نمی‌کردم روزی این‌قدر برایم کاربرد داشته باشند.»

* چند خاطره برایم می‌گویی؟

- در فرودگاه دو نفر از خانواده‌ی‌مان از ما جدا شده بودند. می‌خواستیم توی هواپیما کنار هم باشیم. پدرم سعی کرد با ایما و اشاره به مأمور بررسی گذرنامه‌ها بگوید:‌ ما 11 نفر هستیم. برای همین مدام انگشتان دستش را باز و بسته می‌کرد و به فارسی می‌گفت: «ما هستیم 11 نفر.»

من جلو رفتم و به آن آقا جریان را گفتم. او به زبان انگلیسی مسلط بود.

یک‌بار هم در بازار عربستان دیدم یک‌نفر با زبان انگلیسی با فروشنده‌ی عربی دارد کلنجار می‌رود. من جلو رفتم و کمک‌شان کردم تا منظور یک‌دیگر را متوجه شوند.

نکته‌ی جالب این است که من در مدرسه از درس عربی و زبان چندان نمره‌های خوبی نمی‌گرفتم؛ اما در عربستان خیلی خوب این دو زبان را به کار بردم. فکر می‌کنم این هم از لطف خدا بوده است.

* چه مکان دیگری را شبیه مکه یا مدینه می‌دانی؟

- وقتی در مدینه بودم احساس عجیبی داشتم. مثل وقتی توی حیاط مسجد مقدس جمکران قدم می‌زدم. برای همین در مدینه همه‌اش به یاد امام زمان بودم و برای سلامتی و ظهور ایشان دعا می‌کردم.

کنار کعبه که ایستادم دیدم کلاً شش یا هفت متر ارتفاع دارد؛ اما ابهت و عظمت عجیبی داشت. هر بار که کعبه را نگاه می‌کردم انگار بار اولم بود! در بین گروه ما من تنها کسی بودم که توانستم حجرالاسود را ببوسم. آن لحظه تنها توانستم صلوات بفرستم؛ زیباترین صلوات در تمام عمرم.

عاطفه‌خانم هم از نوجوان‌های همراه این گروه بوده است. او می‌گوید:‌ «من تا به حال به شهرهای زیادی سفر کرده بودم؛ اما لذت سفر به مکه با هیچ سفری قابل مقایسه نیست. این یک سفر استثنایی بود و تنها باید آن را تجربه کرد تا به لذت آن پی برد. برای من دیدن کعبه بزرگ‌ترین شادی در زندگی‌ام بود؛ البته وقتی کعبه را دیدم از هیبت آن کاملاً ساکت و آرام شدم. به یاد گناهانم افتادم، توبه کردم و از خدا خواستم کمک کند تا دیگر گناه نکنم. من شب‌های مدینه را خیلی دوست داشتم. تا صبح بیدار می‌ماندم و نماز و دعا می‌خواندم.»

از آقامحسن پرسیدم: «با دیدن کعبه به شما چه احساسی دست داد؟»

- وقتی کعبه را دیدم، همان‌طور به آن نگاه کردم؛ حتی پلک هم نمی‌زدم. تا دو ساعت همان‌طور ایستاده بودم. نه به چیزی فکر می‌کردم و نه به جای دیگری نگاه می‌کردم. انگار کعبه مغناطیس عجیبی داشت که روی ما اثر گذاشته بود!

سمیراخانم همراه دختر پنج‌ساله‌اش، همراه این جمع باصفا بوده‌اند.

* از خاطرات‌تان برای ما بگویید.

- بعد از طواف، خیلی خسته شده بودم. به طرف شیرهای آب زمزم رفتم و کمی از آب زمزم نوشیدم. احساس کردم بسیار زلال و پرانرژی است. دیگر حتی یک ذره هم احساس خستگی نمی‌کردم.

در سعی صفا و مروه هوا گرم بود و احساس تشنگی زیادی داشتم؛ اما اصلاً دلم نمی‌خواست آب بخورم. تشنگی را تحمل کردم به یاد هاجر. الآن هم خوش‌حال و راضی هستم که در آن لحظه‌ها آب نخوردم. نماز خواندن در حرم پیامبر(ص) هم خیلی برایم شیرین بود.

سحرخانم با لبخند به من گفت: «من با دختر هشت‌ماهه‌ام به سفر حج رفتم؛ اما به لطف خدا مشکلی برایم پیش نیامد و خدا به من توان داد تا اعمال حج را به جا بیاورم.»

***

صحبت‌هایم تمام می‌شود. کنار می‌روم تا دیگران هم از خاطرات ایشان بهره ببرند.

گوشه‌ی خلوتی را پیدا می‌کنم. گوشی را از کیفم بیرون می‌آورم و به نرگس پیام می‌د‌هم تا برای رفتن به جمکران برنامه‌ریزی کند. چیزی که زیاد است؛ جشن تولد!
CAPTCHA Image