پرواز با گل سرخ

نویسنده


به خاطر کربلا

عکس پیرمرد وسط دسته‌ی گل به حاضرین لبخند می‌زد. پیرمردی که تمام موهای صورتش سفید بود. حاج‌آقا داشت آخرین حرف‌هایش را می‌زد. امیرحسین همه‌اش توی فکر بود: «بروم، نروم، اگر قبول نکردند چه؟»

امیرحسین نوه‌ی پیرمردی بود که حالا مجلس ختم او در مسجد برگزار می‌شد. سخنرانی حاج‌آقا که تمام شد، مردی میکروفن را گرفت و به نیابت از بازماندگان از همه تشکر کرد. نوبت مداح بود. عده‌ای از جا بلند شدند و رفتند. امیرحسین بالأخره تصمیمش را گرفت و رفت سراغ مداح. آرام سرش را به گوش او نزدیک کرد و گفت: «آقای موسوی! اگر اجازه بدهید من چند دقیقه‌ای می‌خواهم با مردم صحبت کنم.»

آقای موسوی با تعجب به امیرحسین نگاه کرد: «تو...» بعد با لحنی تحقیرانه گفت: «مثلاً چه حرفی داری؟»

امیرحسین ملتمسانه گفت: «زیاد وقت مجلس را نمی‌گیرم.» آقای موسوی به ساعتش نگاهی انداخت و درحالی‌که به میکروفن اشاره می‌کرد گفت: «برو، ولی زیاد طولش ندهی ها.»

فوری رفت و میکروفن را از گرداننده‌ی مجلس گرفت و گفت: «بسم ا... الرحمن الرحیم.»

همه با شنیدن صدای نوجوان و نوه‌ی پیرمرد، درجا میخ‌کوب شدند. امیرحسین گفت: «سلام! ببخشید که وقت‌تان را می‌گیرم!» قلبش به تاپ‌تاپ افتاده بود. با دیدن جمعیت که صاف به چشم‌های او خیره شده بودند، نزدیک بود دست از حرف‌زدن بکشد؛ اما نفس عمیقی کشید و سعی کرد مسلط باشد: «پدرها و مادرهای عزیز! همان‌طور که می‌دانید، پدربزرگ من سواد نداشت؛ اما من خیلی چیزها از او یاد گرفتم. دل او مثل دل بچه‌ها صاف بود. هروقت می‌رفتم خانه‌ی‌شان و می‌گفتم که برایم قصه تعریف کند، او قصه‌ی کربلا را تعریف می‌کرد.»

صدای گریه‌ی زن‌‌ها از طبقه‌ی دوم مسجد بلند شد. با صدای بغض‌آلود ادامه داد: «همیشه هم برای امام حسین روضه می‌خواند و گریه می‌کرد. او مرا به امام حسین علاقه‌مند کرد. بعضی وقت‌ها هم با خودش تعزیه اجرا می‌کرد و می‌خواند. صدای قشنگی داشت. دلم برای صدایش تنگ شده؛ اما کاری کردم که دیگر دلم برای صدایش تنگ نشود. یک روز رفتم پیشش. تنها بود. گفتم: «برایم قصه‌ی کربلا بگو.»

گفت: «از کجا؟»

گفتم: «از هر جا که دوست داری؟»

من هم موبایلم را نزدیک بابابزرگ گذاشتم و صدایش را ضبط کردم. دلم می‌خواهد چند دقیقه‌ای صدایش را بشنوید.»

موبایلش را روشن کرد و نزدیک میکروفن برد. صدای رسا و روشن پدربزرگ در فضای مسجد پیچید. هرچند سواد نداشت، شعرهای زیادی بلد بود. صدا همه را درجا نشاند:

- ای برادر، ای عباس؛ برو برو که حضرت پروردگار یارت باد! همیشه این گل مقصود در کنارت باد!

سلام من به محمدمصطفی برسان. بگو حسین، غریب و یکه و تنهاست.

صدای گریه‌ی مردم با صدای پدربزرگ در هم آمیخته بود. اشک از چشم‌ها جاری بود و شانه‌ها از شدت گریه می‌لرزید. امیرحسین همان‌طور گوشی به دست داشت گریه می‌کرد. چند دقیقه، شد یک ربع و کسی اعتراض نکرد. شور عجیبی در مسجد افتاده بود.

یک ربع بعد، امیرحسین گوشی را خاموش کرد و با صدای گریانش گفت: «ببخشید!» رفت و گوشه‌ای نشست.

پدر آمد و او را در آغوش گرفت و گفت: «آفرین پسرم!» و به گریه‌اش ادامه داد. نوبت مداح بود. آمد پشت میکروفن ایستاد و گفت: «من حرفی برای گفتن ندارم. امیرحسین، این نوه‌ی دانا، همه‌ی حرف‌ها را زد و کاری کرد کارستان. هم پدربزرگش را به این‌جا دعوت کرد و از همه مهم‌تر امام حسین(ع) را به مهمانی این مجلس آورد. من حرفی ندارم.»

من کشته‌ی اشکم؛ هر مؤمنی مرا یاد کند، اشکش روان می‌شود.

امام حسین(ع)
CAPTCHA Image