آسمانه/ خاطره

نویسنده




مرد کوچک

پرتو طلایی‌رنگ خورشید، از پشت پنجره به داخل اتاق آمد. با صدای پرندگان، امیرحسین از خواب بیدار شد و صدای پدر و مادرش را از داخل حیاط شنید که با یک‌دیگر صحبت می‌کردند.

مادر سینی به دست که در آن کاسه‌ای از آب و قرآن بود به پدر گفت: «نمی‌خوای بیدارش کنم تا ازش خداحافظی کنی؟» پدر گفت: «نه فاطمه‌جان، بدون خداحافظی بهتره!»

مادر گفت: «اگه بفهمه ناراحت می‌شه‌ها!»

همین‌طور در حال صحبت بودند که امیرحسین از تخت خود پرید و به داخل حیاط رفت.

پدر با دیدن او لبخندی زد و گفت: «بیدار شدی امیرحسین‌جان!»

امیرحسین با کمی اخم گفت: «می‌خواستی بدون خداحافظی بری؟»

پدر گفت: «از دستم ناراحت نشو! فکر کردم این‌طوری بهتره. خب دیگه، بهتره برم. ببین امیرحسین‌جان، از این به بعد که من نیستم، تو مرد این خونه هستی. مواظب مادرت باش، دیگه سفارش نکنم!»

مادر در حالی که اشک از چشمانش جاری شد با پدر خداحافظی کرد، قرآن را بالای سرش گرفت و پشت سرش آب ریخت.

امروز دو هفته از رفتن پدر به جبهه می‌گذرد و من و مادرم هیچ خبری از او نداریم. ناگهان... صدای زنگ در آمد. من رفتم در را باز کردم. مردی با قدی بلند و چهره‌ای زیبا جلوم ایستاد و زودتر از من سلام کرد. من هم جواب سلام او را دادم. به من گفت: «پسرجان، مامانت خونه هست؟» من هم گفتم بله و صدایش کردم. مادرم در آشپزخانه مشغول پختن ناهار بود. مادر به حیاط آمد و او بعد از سلام و احوال‌پرسی به مادرم گفت: «خواهرم، یک موضوعی را می‌خواستم بگم.» هنوز حرفش تمام نشده بود که مادر با بُغض گفت: «مهدی شهید شده؟» مرد، با کمی صبر گفت: «بله...» و مادرم شروع به گریه کرد.

بعد از چند روز... پیکر پاک پدرم را آوردند و او را در بهشت زهرا، در کنار شهیدان دیگر به خاک سپردند.

... من از آن روز به بعد مرد آن خانه شدم!

CAPTCHA Image