داستان




خونه‌تون کجاس؟

قلبم تاپ تاپ صدا می‌کرد. کف دست‌هایم عرق کرده بود. همیشه موقع درس جواب دادن همین‌طور می‌شدم. آقای حسینی دوباره پرسید: «چرا جواب نمی‌دی؟ اسم بزرگ‌ترین رود اروپا چیه؟» نگاهی به بچه‌های ته کلاس انداختم. منتظر علامتی بودم تا جواب را بهم برسانند؛ ولی فایده‌ای نداشت. از بچه‌ها بخاری بلند نمی‌شد. حتماً خودشان هم بلد نبودند. آقای حسینی داد زد: «کجا رو نگاه می‌کنی؟ منو نگاه کن... چرا درس نخوندی؟»

حرفی نداشتم. سرم را پایین انداختم. نگاهم به پاچه‌های شلوارم افتاد، یکیش داخل جورابم بود، خنده‌ام گرفت. آقای حسینی داد زد: «بی‌شعور، درست را نخواندی، نیشت را هم باز می‌کنی؟»

خنده‌ام را خوردم و یواش شلوارم را از جورابم درآوردم که دوباره صدای آقای حسینی بلند شد: «با شلوارت بازی نکن، یه سؤال دیگه ازت می‌پرسم، اگه بلد نباشی باید بری دفتر، فهمیدی؟»

خیلی آرام گفتم: «بله.»

- خُب، بگو ببینم، اسم بلندترین قلّه‌ی جهان چیه؟ این سؤال برای بچه‌های ابتداییه نه شماها که راهنمایی هستید، سؤال آسون پرسیدم که جواب بدی.

جواب این سؤال را هم بلد نبودم. هر سؤال دیگری هم بود، بلد نبودم؛ چون حتی لای کتاب را هم باز نکرده بودم. دوباره نگاهی به تهِ کلاس انداختم. میرزایی داشت یک چیزهایی می‌گفت؛ ولی متوجه نمی‌شدم. تمرکز کردم ببینم چه می‌گوید. آقای حسینی دوباره سؤالش را تکرار کرد: «پس چی شد جواب؟ فقط یک کلمه است.»

دقیق شدم به دهان میرزایی تا ببینم چه می‌گوید.

- مثل این‌که جواب این سؤال رو هم بلد نیستی؟

- آقا اجازه، قِبرِسه؟

کلاس ترکید و خنده‌ی بچه‌ها رفت هوا. آقای حسینی هم خنده‌اش گرفته بود. سرش را انداخت پایین، کمی خندید و بعد از چند لحظه رو به کلاس گفت: «خُب، بسه بچه‌ها، دیگه کسی نخنده، ساکت شید ببینم با این دانش‌مند باید چه کار کنیم؟» و رو به من گفت: «اون میرزایی نتونست خوب بهت حالی کنه، جوابش اِوِرست می‌شه، نه قبرس.»

جوان‌مردبازی درآوردم و گفتم: «آقا اجازه! فکر خودمون بود، میرزایی چیزی به ما نگفت.»

- اِ... فکر خودت بود؟ پس حالا برو دفتر تا فکرت درست بشه.

اسم دفتر که آمد رنگم پرید. همین دو روز پیش به خاطر نمره‌ی‌ 8‌ املا تعهد داده بودم که دیگر این‌طرف‌ها پیدایم نشود؛ وگرنه باید پدرم را بیاورم مدرسه. افتادم به التماس:‌«آقا تو رو خدا، دفعه‌ی دیگه می‌خونیم، غلط کردیم.»

- اگه دروغ نمی‌گفتی شاید یه مهلت دیگه بهت می‌دادم. اعتراف می‌کنی که میرزایی بهت می‌رسوند؟

نگاهی به میرزایی انداختم، بیچاره رنگ به صورت نداشت، نگاهش پر از التماس بود. نمی‌خواستم خیانت کنم، ولی چاره‌ای نداشتم. یواش گفتم: «بله آقا، میرزایی جوابا رو به ما می‌گفت.» نگاهی به ته کلاس انداختم، میرزایی دودستی زد توی سر خودش.

- آهان، حالا که اعتراف کردی دوتایی با هم می‌روید دفتر.

با میرزایی شروع کردیم به التماس، ولی فایده‌ای نداشت. خیلی بی‌رحم بود، مجبور شدم دروغی سرهم کنم تا دل آقای حسینی برایم بسوزد. سرم را پایین انداختم و با گریه‌ی ساختگی گفتم: «آقا اجازه... بابامون تصادف کرده، وقت نکردیم درس بخونیم، مریض‌داری خیلی سخته.» زیرچشمی نگاهی به آقای حسینی انداختم، مثل این‌که حرفم را باور نکرده بود، ناگهان کریمی از ته کلاس داد زد: «آقا راست می‌گه، برادر ما تصادف رو دیده بود. می‌گفت، طرف خیلی سگ... ببخشید سخت‌جون بود که نمرده...»

آقای حسینی با عصبانیت گفت: «بشین با اون حرف‌زدنت، بی‌تربیت!» و رو کرد به من: «احمدی، این‌بار می‌بخشمت فقط به خاطر بابات، ولی وای به حالت اگه دروغ گفته باشی، خونه‌تون کجاست؟»

- آدرس خونمون... چیزه آقا... یادداشت کنید.

یک آدرس الکی سرهم کردم و تحویل آقا دادم که اگر تا صبح هم می‌گشت پیدایش نمی‌کرد. وقتی نشستم سر جایم دلم کمی آرام شد. حالا بعد از ظهر با خیال راحت می‌توانستم بروم کوچه و فوتبال بازی کنم.

***

هوا گرم بود و همین‌طور داشتیم عرق می‌ریختیم. توپ رفت توی اوت. رفتم دنبال توپ، خم شدم توپ را بردارم که یک نفر پایش را گذاشت روی توپ. همان‌طور که خم شده بودم داد زدم: «پا تو بردار مسخره!» صدای آشنایی گفت: «چشم آقامهدی!»

سرم را بالا گرفتم. وای... آقای حسینی، معلم‌مان، باورم نمی‌شد، این‌جا، توی کوچه‌ی ما، چطوری پیدا کرده بود؟ از بس هول شده بودم، حتی نتوانستم سلام بدهم. آقای حسینی پیش‌قدم شد.

- سلام، آقامهدی، آدرس خانه‌ی‌تان هم که اشتباه بود، ولی یکی از بچه‌ها کمکم کرد تا این‌جا را پیدا کنم، بابا خونس؟

بدنم قفل شده بود، حتی نتوانستم جواب آقای حسینی را بدهم. آقای حسینی رفت طرف منزل‌مان. زنگ زد و بعد از چند لحظه رفت داخل خانه. می‌خواستم بروم خانه ببینم چه خبر است، ولی می‌ترسیدم. می‌دانستم الآن آقای حسینی دارد همه‌چیز را لو می‌دهد، آن‌وقت بابا هم حسابم را می‌رسید. حوصله‌ی فوتبال را نداشتم، رفتم پشت درِ خانه‌ی‌مان نشستم و هر چه آیه و حدیث و قرآن بلد بودم خواندم و همه‌ی امامان را واسطه قرار دادم که اگر این قضیه ختم به خیر شود، از همین امروز تنبلی را بگذارم کنار و بچسبم به درس و مشقم. یک ربع بیش‌تر طول نکشید که آقای حسینی آمد بیرون و بابا هم پشت سرش. آقای حسینی با بابا خداحافظی کرد و موقع رفتن، دستی هم به سر من کشید و لبخندی هم زد.

بابا دستم را گرفت و بُرد داخل خانه. نفسم بالا نمی‌آمد. آب دهانم را به زور قورت دادم و فاتحه‌ام را خواندم، گفتم الآن است که بابا برود سراغ کمربندش. البته تا حالا مرا نزده بود، ولی هر وقت عصبانی می‌شد داد می‌زد: «پا می‌شم با کمربند سیاهت می‌کنم ها!» بابا مرا برد داخل اتاق و در را بست، تقریباً داشتم می‌لرزیدم. نگاهی بهم کرد و گفت: «آقامعلم گفت جلو بقیه دعوات نکنم. ببینم مگه تو درس نمی‌خونی؟ من صبح تا شب جون می‌کّنم برای شما آن‌وقت تو مُدام بازی‌گوشی می‌کنی؟ آقامعلم از دستت راضی نبود. می‌گفت درست ضعیف شده، می‌گفت دوستای خوبی هم نداری، جریان چیه؟»

با ترس گفتم: «بابا، دیگه چیزی نگفت؟»

- نه، فقط گفت چند روز دیگه امتحان‌های نوبت اول شروع می‌شه، بیش‌تر مراقبش باشید.

- یعنی الآن شما نمی‌خواهید با کمربندتان مرا سیاه کنید؟

- نه، برای چی؟ مگه کاری کردی که باید کتک بخوری؟ آره؟

نفس راحتی کشیدم و پریدم صورت بابا را بوسیدم و گفتم: «چشم باباجون، دیگه نمی‌رم فوتبال، از همین امروز درسم را می‌خوانم!» و رفتم سراغ کیفم تا درس فردا را آماده کنم.
CAPTCHA Image