داستانک

نویسنده




دیوانه

دیوونه 1

من به تو گفتم:«دیوونه!»

تو به من گفتی:«دیوونه!»

حالا که هر دو‌تامون دیوونه هستیم، بیا با هم دوست باشیم.

دیوونه 2

دیوونه، خیلی دیوونه بود.

وقتی نگاش کردیم، هیچی نگفت.

وقتی دنبالش رفتیم، هیچی نگفت.

دیوونه، خیلی دیوونه بود.

وقتی بهش خندیدیم، هیچی نگفت.

وقتی برایش شکلک درآوردیم، هیچی نگفت.

دیوونه، خیلی دیوونه بود.

وقتی بهش سنگ زدیم،

گفت:«برید دیوونه‌ها!»

دیوونه، خیلی دیوونه بود.

دیوونه 3

به من می‌گن دیوونه،

چون من از اونا بیش‌تر می‌دونم.

می‌دونم پوست میوه‌ها خیلی خاصیت دارن. برای همین شکلات میوه‌ای را با پوست می‌خورم.

به من می‌گن دیوونه،

چون خوب بلدم حرف بزنم.

از صبح تا شب حرف می‌زنم، یک کلمه هم یادم نمی‌ره.

به من می‌گن دیوونه،

چون به فکر همه هستم.

دفتر بچه‌ها رو پاره می‌کنم تا از مشق نوشتن راحت بشن.

کتاباشون رو می‌اندازم دور تا از درس خوندن خلاص بشن.

دیوونه‌ها به من می‌گن دیوونه!
CAPTCHA Image