نویسنده
پروانهای در بطری
نویسنده: سنی یوکتا چادهوری
پولتو با هوشیاری کامل در رختخوابش دراز کشیده بود. او خواب دیده بود که در رقابتهای فوتبال مدارس برنده شده است. او کمکم داشت خودش را برای گرفتن جام قهرمانی آماده میکرد که زنگ ساعت به صدا درآمد. صدای زنگ آنقدر بلند بود که خواب از سرش پرید.
پولتو از اینکه خوابش نیمهکاره مانده بود زیاد هم ناراحت نبود. او به سرعت به سمت میز مطالعهاش رفت. آنجا داخل شیشهی خالی مربا یک گنج بود؛ یک پروانهی رنگارنگ و کوچک. چهقدر برای به دام انداختن او دچار زحمت شده بود. بارها از دستش فرار کرده بود؛ ولی بالأخره به دام افتاده بود. البته گفته باشم، بدون تور؛ و الآن قرار بود که این پروانه بخشی از پروژهی درس علوم مدرسهاش باشد.
پولتو مجبور بود به خاطر پروژهی درس علومش، هر ماه بررسیهای انجامشده روی یک موجود زنده را ارایه دهد. بیشتر بچهها برای این منظور نمودارهایی تهیه و رسم میکردند؛ اما پولتو میخواست کار متفاوتی کرده باشد. او قصد داشت یک موجود زنده را در کلاس ارایه دهد؛ یعنی همین پروانه را.
پولتو رنگهای زیبای بالهای پروانه را خیلی دوست داشت؛ قرمز، سبز و آبی. وقتی بالهایش را به هم میزد، چهقدر زیبا به نظر میرسیدند. پولتو چند سوراخ روی درپوش شیشهی مربا ایجاد کرده بود که باعث میشد اکسیژن لازم به پروانه برسد و همچنین کمی برگ داخل شیشه ریخته بود که پروانه از آنها تغذیه میکرد. درست بود که او این موجود زنده را به دام انداخته بود، اما باید به خوبی از او مراقبت میکرد.
پولتو که از فکر نشاندادن یک موجود زنده به معلم علومش هیجانزده شده بود، به سرعت لباسهایش را پوشید و به سمت مدرسه راه افتاد. تا مدرسه راه زیادی بود؛ بنابراین تصمیم گرفت که راه میانبری را که از حیاط خلوت عمهسینها میگذشت، انتخاب کند. مسیری که عاشق قدم زدن در آن بود. به خاطر باران مختصری که شب گذشته باریده بود، نسیم بسیار دلنوازی میوزید. باغ، سرشار از بوی شیرین گلهای یاس و مریم بود. پولتو هرازگاهی نگاهی به بطری میانداخت و لبخندی نثار پروانه میکرد که داشت بالهایش را تکانتکان میداد.
وقتی به مدرسه رسید، هنوز درِ مدرسه به طور کامل باز نشده بود. برای یکبار هم که شده بود، پولتو سر وقت به مدرسه آمده بود. چندتا از بچهها در زمین مدرسه مشغول بازی فوتبال بودند. همیشه پولتو بیدرنگ به آنها میپیوست و مشغول بازی میشد؛ اما امروز، او مستقیم و بدون معطلی به سمت کلاسش رفت. پنجرهی کنار نیمکتش را باز کرد و بطری را روی لبهی پنجره گذاشت.
پرتوهای طلاییرنگ خورشید با گذشتن از دیوار شیشهای و برخورد با بالهای ظریف پروانه، زیبایی و درخشش دوچندانی به آن بخشیدند. پروانهی پولتو به معنای واقعی کلمه جذاب و زیبا بود. در مدت چند دقیقه، کلاس پر شده بود از پسرهایی که حتی از کلاسهای دیگر آمده بودند و با شور و شوق به آن نگاه میکردند.
کلاس علوم آن روز، جالبترین کلاسی بود که آنها تجربه میکردند. معلم به خاطر خلاقیت و نوآوری پولتو خیلی خوشحال بود و از تکتک بچهها خواست که از پولتو بهخاطر این که باعث شده بود آنها بتوانند از نزدیک یک پروانه را مورد بررسی و مطالعه قرار دهند، تشکر کنند. پولتو که از این همه تحسین و ستایش به هیجان آمده بود، احساس میکرد که آدم معروف و بزرگی شده است.
موقع برگشتن به خانه، او باز همان مسیر مورد علاقهاش، یعنی باغ عمهسینها را انتخاب کرد. پروانه هنوز داشت با انرژی هرچه تمام بالهایش را تکان میداد. در طول مسیر، پولتو دوست داشت هر موجود زندهی کوچکی را که میدید، درون بطریاش بیندازد؛ اما فکر کرد که در این صورت اکسیژن لازم به پروانهاش نخواهد رسید.
پولتو حدود نیمهشب ناگهان از خواب بیدار شد، به سمت میز مطالعهاش رفت و آهسته به درپوش بطری ضربه زد. پروانه تکان نخورد. پولتو فکر کرد که حتماً پروانه خواب است. بطری را بیشتر تکان داد و باز پروانه هیچ واکنشی از خود نشان نداد. ترسی ناگهانی وجود پولتو را فراگرفت. سپس کمی از آب داخل لیوان آبخوری روی میزش را درون بطری ریخت.
ظاهراً ریختن آب مؤثر بود و باعث شد که پروانه مختصر تکانی بخورد. پولتو نفس راحتی کشید. او همانطور که روی تختخوابش نشسته بود مدتی طولانی به شیشه خیره ماند. پروانه دوباره بیحرکت شده بود.
پولتو از جایش برخاست، بطری را محکم در دستانش گرفت و به سرعت از خانه خارج شد. هوای بیرون بسیار تازه و خنک بود. او به حیاط خلوت رفت، به سرعت درِ بطری را باز کرد و به آهستگی آن را تکانتکان داد. پروانه شروع به تکان خوردن کرد؛ اما خیلی آهسته. انگار داشت از خواب عمیقی بیدار میشد! او خودش را به لبهی بطری رسانید و بالهای رنگارنگش را تکان داد. مدت زیادی همانجا روی لبهی بطری نشست و پولتو هم او را تماشا کرد.
پروانه ناگهان شروع به بالزدن کرد. از نظر پولتو، صدای ظریف بالزدن پروانه شبیه موسیقی بود. پولتو یکدفعه صدای بلند برخورد چیزی را پشت سرش شنید و رو به عقب چرخید. یک نارگیل از درخت پایین افتاده بود. وقتی پولتو دوباره به شیشهی مربا نگاه کرد، پروانه رفته بود. او مدتی همانجا نشست، به شیشهی بدون پروانه خیره شد و احساس بدی به او دست داد؛ اما از اینکه پروانه را به جایی فرستاده بود- طبیعت- که به آن تعلق داشت، خوشحال بود.
ارسال نظر در مورد این مقاله