3،2،1 زنگ مدرسه

نویسنده


 

1- روز/ داخلی/ کلاس درس

معلم در حال پاک کردن تخته است. حمید نگاهی به عقب انداخته و به سعید و مجید که در حال جمع کردن دفتر و کتاب‌های‌شان هستند، چشمکی می‌زند.

2- روز/ خارجی/ حیاط مدرسه

بچه‌ها در حال رفتن به سمت خروجی مدرسه هستند. مجید و حمید پول‌های‌شان را روی هم می‌گذارند.

مجید:«اینم از سهم امروز من و حمید.»

سعید می‌ایستد و کیفش را زمین می‌گذارد. چند اسکناس و سکه از کیفش بیرون می‌آورد. گوشه‌ای نشسته، شروع به شمارش می‌کند.

سعید: «هنوز خیلی مونده.»

حمید دست‌هایش را در جیبش کرده، سرش را رو به در حیاط می‌چرخاند و آهی می‌کشد.

3- روز/ خارجی/ پیاده‌رو(نزدیک سینما)

حمید جلوتر از دوستانش با گام‌هایی بلند حرکت می‌کند. سعید با اشاره به سردر سینما با خوش‌حالی رو به مجید می‌کند.

سعید: «آخیش، هنوز هست.»

حمید رو‌به‌روی درِ سینما می‌ایستد و به عکس‌ها و ساعت سانس‌ها نگاه می‌کند. بلیت‌فروش که خال گوشتی‌ای کنار بینی‌اش دارد، اخم‌آلود روبه‌روی حمید می‌ایستد و از زیر عینک ته‌استکانی‌اش او را ورانداز می‌کند.

بلیت‌فروش: «باز چی می‌خوای بچه؟(حمید بی‌توجه به سمت دیگری می‌چرخد.) مگه صد بار بهت نگفتم این‌جا وانسا؟ تو کله‌ت نمی‌ره؟ می‌خوای فیلم ببینی، پول بیار، بلیت بگیر، برو تو بشین ببین.»

مرد: «عمو اصلان در رو باز کن.»

بلیت‌فروش: «اگه هم نمی‌خوای برو رد کارت، سد معبر نکن.»

مجید: «بیا بریم، پولامونو که جمع کردیم می‌آییم.»

بلیت‌فروش که حرف مجید را شنیده نگاهش را از آن‌ها می‌گیرد و در را باز می‌کند. با باز شدن در، بچه‌ها و والدین‌شان خوش‌حال و خندان از سینما خارج می‌شوند. مجید دست حمید را گرفته و او را از میان جمعیت بیرون می‌کشد.

4- روز/ خارجی/ ادامه

بچه‌ها به سوپری می‌رسند. پسرکی واکسی، حدوداً هشت ساله، با عینکی ته‌استکانی و خالی گوشتی کنار بینی‌اش، زیر درخت رو به روی سوپری نشسته و به افرادی که وارد مغازه می‌شوند و با دست پر بیرون می‌آیند، چشم دوخته است.

مجید: «یه دقیقه صبر کنید. من یه سطل ماست بخرم، بیام.»

مجید به سمت مغازه می‌رود. بچه‌ها به درخت تکیه می‌دهند.

حمید: «من می‌دونم تا بخواهیم پول جمع کنیم فیلمه تموم شده.»

پسرک واکسی با حسرت به مادر و دختری که از مغازه خارج می‌شوند، نگاه می‌کند. دخترک در حال لیس زدن بستنی‌اش است. سعید که حواسش به پسرک واکسی است، سقلمه‌ای به حمید می‌زند. حمید نیز دلسوزانه نگاهش می‌کند. مجید به آن‌ها نزدیک می‌شود.

مجید: «بیا سعید، 50 تومن اضافه اومد، بذار رو اون پولا. مامانم گفته بود بقیه‌شو واسه خودم خوراکی بخرم.»

بچه‌ها می‌روند. چند لحظه بعد، بلیت‌فروش سر کوچه نمایان می‌شود.

5- روز/ داخلی/ کلاس درس

زنگ تفریح است و غیر از حمید، مجید، سعید و دو دانش‌آموز دیگر، کسی درون کلاس نیست. حمید جلو تخته می‌ایستد، ادای کلاه‌قرمزی را درآورده و شعرش را می‌خواند. بچه‌ها می‌زنند زیر خنده. حمید با همان صدا رو به دوستانش می‌کند.

حمید: «آهای بچه‌ها، من خیلی گشنمه ها!»

مجید: «این که اتفاق تازه‌ای نیست.»

سعید کیفش را روی میز می‌گذارد و مانند شعبده‌بازها دستش را روی آن می‌چرخاند.

سعید: «اجی مجی، لاترجی... اجی مجی، لاترجی... (دست در کیفش می‌برد.) دی دی دی دینگ!»

و سه لقمه نان و پنیر بیرون می‌آورد.

مجید: «وای...! جونمی جون...!»

بچه‌ها دور یک‌دیگر جمع می‌شوند. هر کدام لقمه‌ای در دست گرفته، شروع به خوردن می‌کنند.

سعید: «اون جور که من حساب کردم با پول‌توجیبیای فردا و پس فردامون پول بلیتا جور می‌شه.»

حمید سرخوشانه می‌خندد و از پنجره به بیرون نگاه می‌کند.

6- روز/ خارجی/ پیاده‌رو(جلو سینما)

حمید با دیدن عکس‌ها و تبلیغ فیلم جدید وا می‌رود. سعید رو به بلیت‌فروش می‌کند.

سعید: «پس کو؟»

بلیت‌فروش که در حال بستن دریچه‌ی باجه است، عینکش را بالا می‌دهد.

بلیت‌فروش: «تموم شد!»

حمید با چهره‌ای غمزده به راهش ادامه می‌دهد.

7- روز/ خارجی/ نزدیک سوپرمارکت

بچه‌ها ساکت، غمگین و آهسته حرکت می‌کنند. پسرک واکسی خیس از عرق به درون سوپری چشم دوخته است. پسربچه‌ای که در حال خارج شدن از مغازه است، بستنی‌اش را لیس می‌زند. چشم‌های پسرک واکسی برقی می‌زند و گویی که سرمای بستنی را حس کرده، با لبخندی از سر آسودگی نفسش را بیرون می‌دهد. سعید که او را زیر نظر دارد، رو به دوستانش می‌کند و با یک‌دیگر حرف می‌زنند. سپس سعید به سوی مغازه حرکت کرده و بچه‌ها به سمت درخت می‌آیند. پسرک واکسی  سرگرم کار خودش است.

8- روز/ خارجی/ ادامه

سعید با پلاستیکی پر از خوراکی بیرون آمده و به بچه‌ها نزدیک می‌شود. بچه‌ها کنار پسرک واکسی روی زمین می‌نشینند و سعید خوراکی‌ها را روی زمین پخش می‌کند. پسرک واکسی که آب از دهانش جاری شده، عینک ته‌استکانی‌اش را بالا می‌دهد و متعجب به بچه‌ها نگاه می‌کند. سعید بستنی‌ای را برداشته و رو به او می‌گیرد. سعید به حمید و مجید نگاه می‌کند و هر سه به یک‌دیگر لبخند می‌زنند. با دیدن شادی و ولع پسرک واکسی دوباره با صدای بلند می‌زنند زیر خنده و شروع به خوردن می‌کنند. بلیت‌فروش که تاکنون سر کوچه ایستاده و کار بچه‌ها را زیر نظر داشته، با لبخند سری تکان داده و به راهش ادامه می‌دهد.

9- روز/ داخلی/ کلاس درس

حمید که کنار پنجره نشسته است، بلیت‌فروش را می‌بیند که به سمت در خروجی حیاط می‌رود. متعجب برمی‌گردد و به سعید و مجید اشاره می‌کند. آنان نیز رو به حیاط کرده و بلیت‌فروش را می‌بینند. چند لحظه بعد درِ کلاس زده می‌شود، دانش‌آموزی نامه‌ای به دست معلم می‌دهد و خارج می‌شود. معلم پس از خواندن نامه مبصر کلاس را صدا می‌زند.

معلم: «احمدی!»

احمدی: «بله آقا!»

معلم: «بیا این رضایت‌نامه‌ها رو بین بچه‌ها پخش کن.»

مجید: «رضایت‌نامه‌ی چیه آقا؟»

معلم: «قراره روز دوشنبه از طرف مدرسه بریم سینما.»

احمدی: «آخ‌جون... چه فیلمیه آقا؟»

معلم: «کلاه‌قرمزی.»

حمید: «ولی آقا اون که دیگه تموم شده.»

معلم: «نه... مثل این که مسؤول سینما با آقای مدیر صحبت کرده و قراره برای بچه‌های مدرسه یه سانس ویژه‌ی مجانی بذارن... یادتون باشه، رضایت‌نامه‌هاتون رو بدین والدین‌تون امضا کنن.»

حمید، سعید و مجید به یک‌دیگر نگاهی می‌کنند. با شادی به هوا پریده، هورا سر می‌دهند.
CAPTCHA Image