داستان ایرانی

نویسنده




رستم ما

مادرم می‌خواست یک بچه‌ی کوچولو به دنیا بیاورد. چه شوق و ذوقی داشتم!

بابام گفت: «هی سیاوش! برو از این عکس مکس‌های رستم به شکل و قد و اندازه‌های جور به جور بخر و بزن توی اتاق. دلم می‌خواهد وقتی داداش‌کوچولوت چشم باز می‌کند و دور و بر اتاق را نگاه می‌کند، همه‌اش عکس رستم را ببیند. از آن پوسترهایی بخر که جنگ رستم و اکوان دیو را نشان می‌دهند. رخش رستم یادت نرود. رستم و اژد‌هایی که آتش از دهانش درمی‌آید. رستم و سهراب هم قشنگ است، برو!»

یک اسکناس سبز تازه، کف دستم گذاشت. معلوم بود بابا، داداش‌کوچولو را خیلی‌خیلی دوست داشت؛ چون به من هزاری واسه‌ی توی جیبی نمی‌داد، ولی واسه داداش‌کوچولو بذل و بخشش می‌کرد. گفتم: «بابا عکس و پوسترها را از کجا بخرم؟»

گفت: «مگر تو بچه‌ی زاهدان نیستی؟ برو چهارراه رستم، روبه‌روی پارک رستم یک پاساژ هست به اسم پاساژ رستم، باید آن‌جا باشد.»

دیدم یواش‌یواش وقتش می‌رسید که بابا، مادرم را بردارد و به زایشگاه ببرد. قرار بود بی‌بی هم بیاید؛ یعنی منتظر او بودند که من از خانه بیرون زدم.

حالا کجا باید می‌رفتم؟ خب بچه‌ی زاهدان بودم و نسبتاً همه‌ی خیابان‌ها را می‌شناختم؛ ولی مگر می‌شد با جناب بابا دو کلام حرف زد! مگر می‌شد یک نشانی از بابا گرفت!

راه افتادم. توی فکر و خیال داداش‌کوچولو بودم و زیر آفتاب داغ می‌دویدم. یک‌دفعه ایستادم و از پیرمردی که رد می‌شد، پرسیدم: «عمو! توی زاهدان چهارراه رستم داریم؟»

پیرمرد با تعجب به من زل زد و گفت: «رستم هیچ‌وقت چهارراه نداشت. یک راه داشت، آن هم میدان جنگ بود.»

گفتم: «آن‌جا که پارک رستم است و روبه‌رویش پاساژ رستم، می‌خواهم عکس و پوستر رستم و سهراب بخرم.»

پیرمرد لبخندی زد و گفت: «رستم توی شاهنامه است پسرجان! سهراب هم خدا رحمتش کند!»

از حرف‌های پیرمرد چیزی سر درنیاوردم. می‌دانستم که به هر حال یک‌جوری چهارراه رستم را پیدا می‌کنم. از زن جوانی که انگار دنبال بچه‌ی گم‌شده‌اش می‌گشت، پرسیدم: «خانم! چهارراه رستم کجاست؟ آن‌جا که عکس و پوستر و این‌جور چیزها می‌فروشند.»

نمی‌دانم زن حرف مرا فهمید یا نه، ولی باعجله گفت: «یه کم جلوتر پاساژی هست که عکس و پوستر می‌فروشند. هما‌ن‌جا بچه‌ام گم شد، خدایا حالا کجا را بگردم؟ یک بچه‌ی این‌قدی ندیدی؟»

زن منتظر جواب من نشد و رفت. دوان‌دوان از یک ماشین جلو زدم. نفس‌زنان به همان پاساژی که زن گفت، رسیدم. عجب جایی بود! من اصلاً خبر نداشتم. در و دیوار پاساژ پر از پوسترهای جور به جور بود؛ رونالدو، علی پروین، راکی، آرنولد، بروس‌لی و پوسترهای دیگری که یکی بازو گرفته بود و یکی سینه جلو داده بود. از پوسترفروش پرسیدم: «پوستر رستم هم داری؟»

پوسترفروش بی‌حوصله گفت: «فعلاً همین‌هاست، فردا بیا یک سری از پاکستان برایم می‌آورند.»

گفتم: «الآن رستم نداری؟»

گفت: «فردا بیا یک کاری واست می‌کنم.»

گفتم: «توی آن‌هایی که از پاکستان می‌آید رستم هم هست؟»

یارو پکر شد و گفت: «رستم چه‌کاره است؟ فوتبالیست است یا جودو و کاراته‌ای؟ این همه پوستر، آن‌وقت تو بند کردی به رستم؟ پوستر خواننده می‌خوای؟ اصلاً رستم چه شکلی است؟»

راست می‌گفت، رستم چه شکلی بود؟ واسه‌ی این‌که خراب و بی‌ریخت نشوم، گفتم: «فردا می‌آیم، چندتا از آن رستم پاکستانی‌های خوب واسه‌ام کنار بگذار.»

حوصله‌ی گشتن و این سوراخ و آن سوراخ رفتن بیش‌تر را نداشتم. دلم پیش مادرم و داداش‌کوچولو بود. طوری دویدم که ماشین بنز هم به گرد پایم نمی‌رسید.

سر کوچه یک ماشین ایستاده بود. بابا و زن همسایه زیر بغل مادرم را گرفته بودند تا سوار شود. بابا که حواسش نبود مرا به دنبال پوستر فرستاده، گفت: «پسر تو کجا هستی؟ دوتا اسکناس گذاشتم روی تلویزیون، بی‌بی که آمد یک تاکسی بگیر و بیایید بیمارستان رستم. روی دیوار بیمارستان یک نقاشی بزرگ از رستم کشیده‌اند. از شیرینی‌فروشی رستم هم یک جعبه شیرینی بخر و بیا، ما رفتیم.»

بابا این‌ور مادر و زن همسایه آن ورش نشستند. تاکسی راه افتاد. تا من رفتم و دوتا اسکناس هزاری سبز را از روی تلویزیون برداشتم و برگشتم، بی‌بی با چارقد آویزان و هراسان از راه رسید و گفت: «بچه به دنیا آمد؟»

گفتم: «کو بچه بی‌بی!»

یک تاکسی گرفتم، بی‌بی را سوار کردم وگفتم: «آقا بیمارستان رستم!»

راننده کمی گاز داد و گفت: «بیمارستان رستم کجاست؟»

گفتم: «همان بیمارستانی که رو دیوارش نقاشی بزرگی از رستم کشیده‌اند.»

راننده به بی‌بی نگاه کرد و گفت: «ننه‌ات مریض است، می‌خواهی ببریش بیمارستان؟»

بی‌بی گفت:‌ «نه عمو! زایشگاه می‌رویم، آن‌‌جا که زن‌ها می‌زایند.»

راننده لبخندی زد و گاز داد. از این کوچه و آن کوچه، این خیابان و آن خیابان و آخرش جلو بیمارستانی ترمز کرد و گفت: «بفرمایید! این هم زایشگاهی که رستم به دنیا آمد.»

با عجله پیاده شدیم. چشمم به قنادی روبه‌رو افتاد و گفتم: «بی‌بی، من از این قنادی یک جعبه شیرینی بخرم و بیام.»

بی‌بی با عجله رفت. من به طرف قنادی دویدم. یک جعبه شیرینی خریدم و به قناد گفتم: «آقا این‌جا شیرینی‌فروشی رستم است؟»

قناد خندید و گفت: «آره، واقعاً که رستم‌های این دوره و زمانه شیرینی‌فروش می‌شوند!»

حرف قناد را درست و حسابی نفهمیدم و با جعبه شیرینی به طرف بیمارستان دویدم. پله‌ها را دوتا یکی پریدم و به اتاقی که مادرم خوابیده بود، رسیدم.

بابا توی راهرو قدم می‌زد. وقتی جعبه‌ی شیرینی را به دست او دادم، چشمم به روی جعبه افتاد که نوشته بود «شیرینی دانمارکی سیستان.» توی دلم گفتم: «پس رستم کو؟»

بی‌بی با لبخندی شاد و مهربان از اتاق بیرون آمد و گفت: «سیاوش، داداش‌کوچولوت به دنیا آمد.»

بابا مرا سفت به بغلش گرفت و گفت: «خلاصه رستم به دنیا آمد.»

چشم‌هایم شد چهارتا و با خودم گفتم: «یعنی چه؟ منظور بابا از پوستر رستم، عکس یه بچه نی‌نی بوده؟ خدایا چهارراه رستم، پارک رستم، پاساژ رستم، بیمارستان رستم، شیرینی‌فروشی رستم، این‌ها چه معنی داشتند؟»

بابا از خوش‌حالی گریه کرد و گفت:‌ «دیدی سیاوش‌جان، آخرش صاحب یک رستم شدیم. نمی‌شود که رستم بچه‌ی سیستان باشد، پهلوان سیستانی باشد، تو سیستان متولد شده باشد، ولی هیچی به اسمش نباشد، ها؟ دلش می‌شکند. سیاوش‌جان، پوست دل پهلوان‌های قدیمی خیلی نازک است. فدای قدم رستم روزگار خودمان بشوم، برویم به دیدنش!»

از حرف‌های بابا هم چیزی نفهمیدم و به دنبال او به اتاق زایمان رفتم. صدای ونگ‌ونگ رستم ما می‌آمد.
CAPTCHA Image