سنگ و قاصدک




سنگ تیره گفت:

بی‌خیال

مثل من‌که مانده‌ام

از زمان دور تا به حال؛

قاصدک تو هم بمان

در سفر هزار و یک خطر

در سفر هزار دردسر

در سفر...

قاصدک به دورها نگاه کرد و گفت:

من دلم پر از سفر

من دلم پر از خبر

 من لبم پر است از سلام

من بدون رفتن و سفر

می‌شوم تمام

لحظه‌ای گذشت

باز قاصدک

روی موج نرم باد

رفت و رفت و رفت

سنگ تیره باز مانده بود

کاشکی خدا

در دل سیاه سنگ

قطره‌ای سفر چکانده بود
CAPTCHA Image