پرواز با گل سرخ

نویسنده




مثل باران شدید

از دیوار پرید پایین. این‌بار چیزهای خوبی نصیبش شده بود؛ یک بسته اسکناس سبز و مشتی طلا و جواهر. صاحب‌خانه هم در منزل نبود. باحوصله همه‌جا را گشت و طلا و پول را پیدا کرد. ظهر خلوت بود. پایش درد گرفت. کمی نشست؛ اما اضطراب داشت. به دور و بر نگاه کرد. یک‌دفعه چشمش به ماشین صاحب‌خانه خورد که از دور داشت می‌آمد. هم صاحب‌خانه را می‌شناخت و هم ماشین قرمزش را. با عجله پرید روی موتورش. هندل زد. روشن نشد. به عقب برگشت. صاحب‌خانه با حوصله داشت می‌آمد. بالأخره بعد از چندبار هندل زدن موتور روشن شد. برای آخرین‌بار به عقب برگشت و در همان حال به موتور گاز داد. موتور شتاب گرفت. به جلو برگشت. یک‌دفعه جوانی را دید که داشت می‌آمد. نتوانست موتور را کنترل کند و به جوان زد و خودش هم پرت شد روی زمین. دادشان به هوا رفت. خواست بلند شود و فرار کند، اما درد عجیبی در دست و پایش احساس کرد. جوان هم آن طرف می‌نالید و خون از بدنش جاری شده بود. موتور هم گوشه‌ای پرت شده بود و چرخش داشت می‌چرخید.

حالا دیگر صاحب‌خانه به درِ منزلش رسیده بود. با دیدن صحنه‌ی تصادف، فوری از ماشین پیاده شد و به طرف آن‌ها دوید. همسایه‌ها هم بیرون ریختند. صاحب‌خانه اول سراغ دزد رفت. داشت می‌نالید: «ببینم. وای! تکان نخور. الآن،...»

ماشینش را روشن کرد و با کمک همسایه‌ها دو مصدوم را سوار ماشین کرد. یکی از همسایه‌ها گفت: «حسن‌آقا، نبرشان. بگذار آمبولانس و پلیس بیاید. مسؤولیت دارد ها!»

حسن‌آقا دنده را عوض کرد و گفت: «تا آمبولانس بیاید این بیچاره‌ها تلف شدند.» و درحالی که راه می‌افتاد ادامه داد: «نگران نباش! مسؤولیتش با من.» و به طرف بیمارستان رفت.

***

مردی که از خانه‌ی حسن‌آقا دزدی کرده بود، چشم‌هایش را باز کرد. نگاهش افتاد به صاحب‌خانه. یکه خورد. حسن‌آقا  بالای سرش بود. حسن‌آقا دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و گفت: «خوبی پسرم؟»

سرش را تکان داد. خواست از روی تخت بلند شود و فرار کند، اما احساس سنگینی کرد. در دست راستش سرم وصل بود و دست چپش هم توی گچ بود. صاحب‌خانه گفت: «نگران نباش! خوب می‌شود.» بعد داد زد: «پرستار، شکر خدا به هوش آمد!»

حسن‌آقا رفت سراغ مرد جوان. او پاهایش خراش برداشته بود و سرش شکسته بود. به سر باندپیچی او نگاه کرد و گفت: «چطوری جوان؟»

مرد جوان لیوان آب را به دهانش نزدیک کرد و گفت: «خوبم، ممنون!»

دزد همه‌اش نگران بود. خدا خدا می‌کرد یک‌طوری می‌شد فرار کند؛ اما وقتی که به هوش آمده بود دید یک پا و یک دستش توی گچ است و کاری نمی‌توانست بکند.

هرروز صاحب‌خانه با کمپوت و میوه می‌آمد و احوال آن‌ دو را می‌پرسید. بعد از پنج روز مرد جوان مرخص شد و حالا دزد مانده بود تنها. نه نشانی‌اش را می‌گفت و نه دلش می‌خواست پدر و مادرش بفهمند که او کجاست. صاحب‌خانه هم هرکاری کرده بود نتوانست نشانی از او بگیرد.

یک ‌هفته بعد حسن‌آقا آمده و گفت: «دستور مرخصی‌ات را داده‌اند. آمده‌ام ببرمت. اگر می‌خواهی آدرس بده تا تو را به خانه‌ات برسانم.»

گفت: «نه، خودم می‌روم.»

از جا بلند شد. حسن‌آقا عصایی را که برایش خریده بود داد دستش و گفت: «هر جور راحتی. موتورت را دادم تعمیرگاه سر خیابان. نگران پولش هم نباش. خدا را شکر حالت خوب شد. فقط از این به بعد مواظب باش!» دزد از کار مرد صاحب‌خانه حیران مانده بود. لباسش را پوشید. کاپشنش را هم تنش کرد. دست کرد به جیب بغل کاپشنش؛ همان جیبی که زیپ داشت. هنوز بسته‌ی اسکناس و طلاها سر جایش بود. حسن‌آقا یک تراول گذاشت توی دست دزد و گفت: «به خانواده‌ات سلام برسان!»

مرد جوان راه افتاد. اما به تعمیرگاه نرفت. به اداره‌ی پست رفت. آدرس خانه‌ی حسن آقا را خوب بلد بود.

کار نیک، مانند باران شدید است که به نیکوکار و بدکار می‌رسد.

1) تحف‌العقول، ص 245؛ حکمت‌نامه‌ی امام حسین(ع)، ج 2، ص 147.
CAPTCHA Image