دستور خلیل، دستور جلیل




به مناسبت فرا رسیدن عید سعید قربان

صدا، سکوت مرگبار را شکست. هر دو سر چرخاندند. چشم دواندند؛ اما در آن صحرای خشک و برهوت منا کسی نبود. حالا نگاه نگران‌شان به خنجر خیره مانده بود.

پیرمرد، ابروهای پرپشت و سفیدش را در هم کشید و گفت: «تو هم شنیدی پسرم؟»

جوان، چشم‌هایش را ریز کرد و سر تکان داد. بی‌توجه به اطراف، به پدر گفت: «پدرجان! من منتظرم.»

آشفته و سردرگم با دستی بازوان نیرومند پسر را نگه داشت و با دست دیگر دسته‌ی خنجر را محکم گرفت. تیزی‌اش را بر گلوی پسر گذاشت. به چهره‌ی دوست‌داشتنی و مردانه‌ی او نگاه کرد که حالا فقط نیم‌رخش پیدا بود. اشک در چشم‌های نجیب و مهربانش حلقه بست. این بار هم مثل دفعه‌های پیش تمام توانش را جمع کرد و خنجر را روی سفیدی گردن پسر فشرد؛ اما باز کوچک‌ترین خراشی روی پوست سفید او نیفتاد. چرا چاقو نمی‌برید؟ امر، امر خدا بود و انجام دادنش حتمی. پس چرا او باید بعد از این همه سال بندگی و یکتاپرستی شرمنده‌ی پروردگار می‌شد؟

تصویر خواب‌های چند شب پیش از ذهنش گذشت. در خواب دیده بود که فرزند نازنینش را به دستور خدا قربانی می‌کند. شک نداشت که رؤیاهایش رحمانی بود!

تا نگاهش به اسماعیل افتاد بی‌اختیار صدای پرجاذبه‌ی فرزند در گوشش پیچید:

«پدرجان! مبادا وقتی تیزی خنجر به من رسید و حرکتی کردم، لباس شما خون‌آلود شود.»

اشک در چشم‌هایش حلقه بست. سرش را برگرداند. چشم‌های غمگین هاجر از ذهنش گذشت؛ هنگام بدرقه‌ی آن‌ها به قد و بالای اسماعیل خیره مانده بود. گویی نمی‌خواست چشم از جگرگوشه‌اش بردارد!

- پدر وقتی به خانه برمی‌گردی به مادرم آرامش بده.

ابراهیم خلیل سری تکان داده بود و زیر لب گفته بود: «آرامش...»

- ای پیامبر خدا مرا در حال سجده قربانی کن؛ چون وقتی پیشانی‌ام روی زمین است بهترین حال برای کشته شدن من است. چشم‌های مهربانت به صورتم نمی‌افتد تا محبت پدری بر شما غلبه کند.

 باز خنجر را محکم فشار داد و این بار چشم‌هایش را بست. یاد چشم‌های آرام‌بخش و برّاق اسماعیل دل‌شوره‌اش را بیش‌تر کرد. اول باید فکری برای عاطفه‌ی پدری می‌کرد. جگرگوشه‌ای که خوب تربیت شده بود. آن‌قدر خوب که تا فهمیده بود باید قربانی شود هیچ چون و چرایی نیاورده بود و برای انجام فرمان خداوند مثل پدر مشتاق بود.

پاهایش را روی زمین، محکم کرد و گردن پسر را لمس نمود؛ اما اثری از خیسی خون نبود. خنجر را بیش‌تر فشار داد. نسیم ملایم مکه محاسن انبوه و سفیدش را نوازش داد. دلش آتش گرفت. عرقی سرد روی پیشانی بلند و پرچین و چروکش نشست؛ اما فایده نداشت. خنجر را روی زمین انداخت و غمگین و بی‌رمق چند قدم آن طرف‌تر زانو زد.

اسماعیل سر از سجده برداشت و به سمت پدر رفت.

ابراهیم بی‌صدا به چشم‌های درخشان اسماعیل نگریست. دست‌هایش را ستون بدنش کرد و به زحمت ایستاد. چند قدم به سمت خنجر رفت. به گودی گلوی اسماعیل نیم‌نگاهی انداخت. باز آن صدای عجیب، سکوت مرگبار را شکست:

- «خلیل می‌گوید بِبُر، ولی جلیل مرا از بریدن نهی می‌کند.»

هر دو، بار دیگر با تعجب به خنجر نگاه کردند.

ناگاه نوری در آسمان آبی مکه درخشید. صدایی ملکوتی در آسمان‌ها می‌گفت: «ای ابراهیم! فرمان خدا را با عمل تصدیق کردی.»

ابراهیم نگاهش را از ابرها گرفت و با لبخند سرش را به سمت اسماعیل چرخاند. نگاه پرسشگرانه‌ای به او انداخت. چشم‌های درخشان پسر برق زد. لبخند پرمعنایی صورت نورانی و پرابهت پیرمرد را زیباتر کرد. پشت سر اسماعیل گوسفندی در حال چریدن نمایان شد.

صدای آسمانی می‌گفت: «به جای اسماعیل این گوسفند را قربانی کن!»

ابراهیم پسر را با شوق در آغوش کشید. به سمت گوسفند رفت و با احتیاط آن را گرفت. حالا هر دو آن‌ها با لبخند به خنجری نگاه می‌کردند که این بار باید خوب می‌بُرید؛ چون هم رب جلیل می‌خواست و هم ابراهیم خلیل...
CAPTCHA Image