نویسنده
زیر باران رفتی؟
دیروز که باران آمد، در دلم غوغایی به پا شد.
شاید بهخاطر چترهای مردم بود.
چرا باید چتر به دست گرفت؟
شیرینی باران را تا به الآن احساس کردی؟
البته، نه همهوقت.
فقط در بهار و تابستان.
اما یک شیرینی دیگر هم هست که باید چشید.
صدای شیرینی که از دلت به آسمان میرسد.
اینجا کشتیهای شکسته میایستند.
شاید دل شکستهی تو هم مثل آن کشتی شده باشد.
نمیخواهی دلت را با صدای زلالت همراه کنی؟
خدایا! من تا تو را دارم که نباید غمی داشته باشم.
اما غمی کهنه روی دلم سنگینی دارد.
بیتو من چه کنم؟
هر روز صدایت میزنم، اما نمیدانم آیا واقعاً راست میگویم یا نقش بازی میکنم.
خدایا! ای مهربان! از امروز میخواهم زیر باران نگاه تو بروم.
یک نفر گفت صدایی میآید:
«که تو را میخواند
کفشهایم کو
چه کسی بود که صدا زد...»
ارسال نظر در مورد این مقاله