نویسنده
تجربههای تازه با طعم شیرینی کشمشی
مجموعهی «اتاق تجربه» عنوانی است که نشر چکه و انتشارات شهر قلم با همکاری هم به رمانهای نوجوانی اختصاص دادهاند که از سوی نویسندههای جوان نوشتهاند. رمانهای اتاق تجربه با نامهای جشن خاکستر، زندگی جدید جناب دایناسور، آخر بازی، سینسنا کارآگاه میشود، روزنوشتهای درخت ته کلاس و باغ وحشت زیر نظر فریدون عموزادهخلیلی منتشر شدهاند که عموزادهخلیلی در مقدمهی کوتاهی در ابتدای هر یک از کتابها نوشته: «وسوسه، فراموشی، رهایی؛ این سه کاری بود که باید میشد تا کارِ رمان تجربهی کودک ونوجوان به انجام برسد؛ و من همین کار را کردم، فقط همین سه کار را.» و در بخش پایانی مقدمه میگوید: «حالا باز موقعی بود که تو باید پرهیزگارانه کناری میایستادی و تماشا میکردی تا این بار رهایی کار خودش را بکند. کار خودش را کرد. حتم داشتم میکند. حاصلش همین شد: قصههایی که قصههای خودشان است، شبیه خودشان، مدل خودشان، مدل «اتاق تجربهی رمان کودک و نوجوان» خودشان.» حالا مجموعهای از رمانهای این مجموعه در پیش رویم است، رمانهایی که هر کدام به گفتهی عموزادهخلیلی شبیه نویسندههایشان است.
«جشن خاکستر» نوشتهی مریم محمدخانی اولین کتاب مجموعهای است که خواندهام. «جشن خاکستر» داستان دختر چهاردهسالهای است به نام ماهنگار که با مادر خود «فروزنده» و گربهی خانگیاش «پیشی» زندگی میکند. ماهنگار دخترک تنها و آرامی است که رازهای کشفنشده و سؤالهای زیادی در زندگیاش دارد. مثلاً اینکه به راستی پدرش کجاست، حقیقتاً مرده یا او و مادرش را ترک کرده است؟ یا اینکه چرا درست پس از اینکه با مادرش دعوایش میشود، دچار سرگیجه میشود و در خواب و رؤیا فرو میرود. رؤیاها و سرگیجههایی که دست از سر او برنمیدارند و علامت سؤال بزرگ دیگری در ذهنش شکل میگیرد که آیا به راستی فروزنده مادر حقیقیاش است؟
درست در ششمین دعوای ماهنگار و مادرش است که او تصمیم خودش را میگیرد تا ارتباط بین سرگیجهها و رؤیاها را با دعواهای مادرش کشف کند. ماهنگار در رؤیاها و خوابهایی که شباهت زیادی به واقعیت دارند، چیزهایی میبیند که به او هشدار میدهد: «مادرت دارد یک راز بزرگ را از تو پنهان میکند، رازی که زندگی هر دوی شما را عوض کرده!» و برای کشف این راز بزرگ، آهو همکلاسی پر شر و شور و شیطان ماهنگار با او همراه میشود.
«پس خیال نبود. دور خودش چرخیده بود و وقتی چشمهایش را باز کرده بود، دیده بود کنار چشمه است. اینبار دختر را کاملاً از نزدیک دیده بود، انگار خودِ فروزنده را چند سال جوان کرده و یک کوزه هم به دستش داده باشند. دختر هم به اندازهی ماهنگار جا خورده بود، آنقدر که کوزه از دستش افتاده و هزار تکه شده بود.
ماهنگار فکر کرد کاش سر مانتوی قرمز با مادرش دعوا نکرده بود، کاش همان بار اول به حرفش گوش داده بود! صدای فروزنده توی سرش پیچید: «مگه من نگفتم دیگه این رو نپوش؟ نگفتم از مانتوی کوتاه و تنگ بدم میآد؟ اونم با این رنگ جیغش.»
شاید اگر دعوایشان نشده بود، از یک جای عجیب و غریب سر در نمیآورد، یک دختر شبیه فروزنده نمیدید و لازم نبود تکههای یک کوزهی شکسته را جمع کند...» (صفحهی 18 کتاب)
«جشن خاکستر» رمان 37 فصلی که در آن واقعیت و خیال، حقیقت و اساطیر با هم آمیخته شدهاند. داستان زندگی رازآلود ماهنگار است که پر از معماهای حلنشده و رازهای کشفنشده است. نویسنده در این کتاب فصل به فصل ماجراهای ماهنگار را گرهگشایی میکند و او را با خود همراه میکند. با ماجراهای تازه و معماهایی که در هر فصل پیش روی ماهنگار میگذارد، جذابیت و کشش رمان را چند برابر میکند:
«گربه و دختر با هم بزرگ شده بودند. عادتهای شبیه به هم داشتند، مثلاً هر دو از آفتاب متنفر بودند. صبحهای تابستان که گربهها توی آفتاب لم میدادند و تنشان را لیس میزدند، دختر گربهی خودش را بغل میکرد و پردههای اتاقش را میکشید که نور خورشید اذیتشان نکند. دختر برای گربه کتاب میخواند. گربه گوش میداد و وقتی خوشش میآمد، میومیو میکرد.
اما دوست داشتن کتاب و تنفر از آفتاب، مهمترین شباهتشان نبود. یکچیز مهمتر هم بود، گربه هفت جان داشت، دختر هم.» (صفحهی 37 کتاب)
دومین کتاب این مجموعه «روزنوشتهای درخت ته کلاس» نوشتهی شادی خوشکار است. این رمان هم که راوی و شخصیت اصلی آن دختر نوجوانی به نام باران است، در قالب دفترچهی خاطرات نوشته شده. باران دختر نوجوان قدبلندی است که در دفتر خاطراتش دربارهی همهچیز مینویسد، مادر، پدربزرگ، همکلاسیها و اتفاقهایی که در مدرسه برای او میافتد و فیلمهایی که میبیند. باران دختر تنهایی است که هیچ دوستی ندارد و تنها دوست صمیمیاش به گروه دیگری میپیوندد و بهخاطر قد بلندی که دارد، در نمایشی نقش درخت را به عهده میگیرد و از آنجاست که اسم خودش را میگذارد: درخت! درختی که از همهی دخترهای توی کلاس بلندتر است و آخرین ردیف نیمکتهای کلاس را برای خودش انتخاب کرده است، جایی کنار پنجره!
«من درخت هستم. بین این همه دختر دوازده، سیزده و چهاردهساله، من درخت هستم. صاف میایستم یک گوشه، دستهایم را به دو طرف دراز میکنم و گاهی هم باید صدای باد را دربیاورم که لابد از بین شاخههایم رد میشود...» (صفحهی 43 کتاب)
«روزنوشتهای درخت ته کلاس» داستان دخترک تنهایی است که حرفهایش را با قلم و دفتر خاطراتش میزند، دختر تنهایی که هیچ دوست صمیمیای ندارد و بزرگترین دلخوشیاش خوردن شیرینیهای کشمشی و تماشای کارتون پاندای کونگفوکار است.
« به نظرم، فقط یک چیز میتواند معجزه کند: شیرینی کشمشی. یک روز میروم یک عالمه شیرینی کشمشی میخرم و دو تا جیب بزرگ، روی مانتوی مدرسهام برایشان میدوزم. بعد هر بار که کسی بگوید: سرت را بالا نیاور که میخورد به سقف، او بالا هوا چطور است، اِ پیاده شو با هم بریم، بیا پایین، صدایت را نمیشنوم، چرا رفتی رو نردبون، یک دانه میخورم. بعد شیرینی کشمشی عزیزم، دستهایش را دورم حلقه میکند که دیگر هیچکس مرا نبیند و من هم کسی را نبینم. قایمم میکند...» (صفحهی 81 کتاب)
شادی خوشکار در کتاب «روزنوشتهای درخت ته کلاس» موفق شده تا دغدغههای نوجوانها را خوب به تصویر بکشد، دلتنگیها، وابستگیها، علاقهها، حتی دعواهایی که همیشه بین مادرها و دخترها پیش میآید...
«پرسید: «نمیخواهی بگویی آن روز کجا رفته بودی؟» گفتم: «رفته بودم دنبال دوستم.»
- پیدایش کردی؟
- نه. دیگر مهم نیست.
- چرا، مهم است. دوست همیشه مهم است. برای اینکه حرفی روی دلت نماند و گاهی بتوانی با او بستنی بخوری و بهش بگویی که دلت برایش تنگ شده بود؛ وگرنه آدم پژمرده میشود.
- مثل حسنیوسفها؟
- بله، دخترجان. حسنیوسفها هم دوستشان را گم کردند. من هم دوست خوبی برایشان نبودم.
دماغش قرمز قرمز شده بود. دستم را از دستش بیرون آوردم و شالگردن را پیچیدم دور صورتش. چشمهایش به دو طرف صورتش کش آمد.» (صفحهی 76 و 77 کتاب)
مجموعهی «اتاق تجربه» فرصت خوبی است برای خواندن رمانهایی که هرکدام با یک شیوه و تکنیک رماننویسی متفاوت نوشته شدهاند و نویسندههای جوان خیلی خوب از پس نوشتن رمانها برآمدهاند و موفق به خلق داستانهای جذاب و خواندنی شدهاند.
مجموعه رمانهای «اتاق تجربه» را نشر چکه و شهر قلم با همکاری هم به چاپ رساندهاند. کتابهای این مجموعه را میتوانید از شهر کتابها و کتابفروشیهای معتبر تهیه کنید.
معرفی کتاب
جادوی دایرههای سبزِ توپُر
فریبا دیندار
برو جلو بوق نزن!
سرودهی: فاطمه کاوندی
تصویرگران: علیرضا گلدوزیان، عطیه مرکزی
مؤسسهی فرهنگی پژوهشی چاپ و نشر نظر
لابد بهخاطر این دایرههای سبز توپُرِ روی جلو بود و قلب قرمزی شبیه برگ، که این همه مجذوب کتاب «برو جلو بوق نزن!» شدم. دوباره اسم کتاب را توی دهانم میچرخانم: «برو... جلو... بوق... نزن!» آرام و با احتیاط میروم جلو، بدون اینکه بخواهم بوق بزنم، صفحه به صفحه، تصویر به تصویر، شعر به شعر... نه! مثل اینکه این کتاب چیزی دارد که آدم را بخواهد جادو کند. من حتم دارم همهچیز زیر سر این دایرههای سبزِ توپرُ روی جلد است، این دایرهها هستند که آدم را طلسم میکنند، آنقدر که دلت بخواهد همانطور که روبهروی ردیف کتابها ایستادهای کتاب را ورق بزنی و دل ببندی به تصاویر و شعرها؛ تصاویر و شعرهایی که بفهمی نفهمی جادوگری بلدند. میتوانند در لحظهای تو را جادو کنند و در دنیای رنگی خودشان، غرق!
«برو جلو بوق نزن!» سرودهی فاطمه کاوندی، یک مجموع شعر جمع و جور است. یک کتاب کوچک با 13 شعر و تصویرگریهای فوقالعاده زیبایی که خالقشان، تصویرگرهای خوبمان علیرضا گلدوزیان و عطیه مرکزی است.
فاطمه کاوندی و شعرهایش را، از نشریهی دوچرخه، ضمیمهی روزنامهی همشهری میشناسم. پیش از این شعرهایی از او را که در این نشریه چاپ شده بود، خوانده بودم. شعرهای سپیدی که اتفاقهای کوچک زندگی را که شاید برای خیلیهایمان تکراری باشد یا پیش پا افتاده، یادآور میشود؛ مثل شعر سینما: «ما همه نشستهایم/ توی تاریکی/ یک نفر دست میبرد/ توی پاکت ذرت/ یک نفر جیغ میکشد/ توی فیلم!» و به این ترتیب، یکی از لحظههای خیلی معمولی زندگی که بارها و بارها تجربهیشان کردهایم، شعر میشود، به همین سادگی!
این مجموعه، شعرهایی با عنوانهای «پاییز»، «صدا»، «سفر»، »پدر»، «سکوت»، «سینما»، «عشق»، «خورشید»، «شیروانی»، «جمعه»، «ایستگاه»، «دوست ماندن» و «سیب» دارد که علیرضا گلدوزیان تصویرگری صفحههای 4 تا 11 کتاب را به عهده گرفته است و عطیه مرکزی صفحههای 12 تا 23 را.
یکی از نقصهای کتاب این است که فهرستی ندارد و صفحات شمارهبندی نشدهاند، و دیگری اینکه هیچ جای کتاب ننوشته است که این کتاب برای چه گروه سنی مناسب است. شعرهای «پاییز»، «دوست ماندن» و «سیب» فضایی کاملاً نوجوانانه دارد؛ اما شعرهایی مثل «پدر»، «عشق» و «خورشید» فضایی کودکانه پیدا میکنند. در شعر عشق میخوانیم: «امروز ما را/ آوردهاند پارک/ هرکس، یک گوشه/ سرگرم بازیست/ من هم نشستم/ زیر درختی/ رویش دو تا قلب/ توی دل هم/ آنجا نوشته: روی یکی «میم»/ روی یکی «نون»/ زیرش هم این است:/ «عشق منی تو»/ باید بپرسم/ از مادر امشب/ معنای آن را/ عشق منی تو!» خیلی دور از ذهن است که نوجوانی معنای عبارت «عشق منی تو» را نداند. حتی کودکان هم در هر گروه سنی که باشند، میتوانند معنی این عبارت را متوجه بشوند؛ اما شاعر در مجموعه شعری که با توجه به فضای اکثریت شعرها، به نظر میرسد نوجوانانه باشد از مفهوم بسیار سادهای مثل «نفهمیدن معنی عشق منی تو» حرف میزند و مخاطب نوجوان خود را دست کم میگیرد.
اما چیزی که علاوه بر برخی شعرهای دوستداشتنی مثل «دوست ماندن» من را به این کتاب علاقهمند کرده، تصویرگریهای فوقالعاده زیبا و هنرمندانهی گلدوزیان و مرکزی است که زیبایی خاصی به این مجموعه شعر بخشیدهاند. بارها و بارها کتاب را ورق میزنم و تصاویر را تماشا میکنم. از اول به آخر، از آخر به اول. چیزی توی تصاویر هست که شبیه دایرههای سبزِ توپُر روی جلد تو را جادو میکنند. حتم دارم اگر این تصویرگریهای هنرمندانه نبودند، «برو جلو بوق نزن!» چیز بزرگی کم داشت. تصاویری که برای هر یک از شعرها تصویرگری شدهاند، آنقدر خلاقانه و هنرمندانه است که کمک زیادی به درک شعرها میکنند، و لذت خواندن شعرهای این مجموعه را دوچندان میکند.
«برو جلو بوق نزن!» را مؤسسهی فرهنگی پژوهشی چاپ و نشر نظر به چاپ رسانده است.
این هم یکی از شعرهای دوستداشتنی و خواندنی این مجموعه که عطیه مرکزی آن را تصویرگری کرده است:
دوست ماندن
ما دو دوست بودیم
که در جنگل
یکدیگر را پیدا کردیم
لابهلای درختان بلوط
و قرار گذاشتیم
کارهای عجیب بکنیم
و قول دادیم
هیچ نترسیم
ما قرار گذاشتیم
راههای زیادی را بدویم،
بیآنکه از هم جلو بزنیم
ما قرار گذاشتیم
تا ته مرموز جنگل برویم،
و تمشک بچینیم
بیآنکه بترسیم
ما قرار گذاشتیم
توی آب سرد رودخانه بپریم
و شنا کنیم
ما قرارهای عجیب زیادی گذاشتیم
ما حتی قرار گذاشتیم
تا همیشه دوست بمانیم!
ارسال نظر در مورد این مقاله