نقد و بررسی داستان

نویسنده


 

هستی

رمان «هستی» نوشته‌ی آقای فرهاد حسن‌زاده است که در سال 1389 با 15000 نسخه از سوی کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان برای گروه سنی «د» و «ه» به چاپ رسیده است.

موضوع و مضمون رمان در خصوص وقایع و حوادثی است که خانواده‌های شهرهای مرزنشین کشور در زمان جنگ با آن روبه‌رو می‌شوند. هستی و خانواده‌اش در آبادان زندگی می‌کنند. مادر هستی پا به ماه است و هر لحظه انتظار دارد تا مسافر کوچولوی‌شان از راه برسد، خصوصاً پدر هستی که بی‌تابانه منتظر رسیدن فرزند پسرش است؛ اما به یکباره شهر بمباران می‌شود و آن‌ها به‌خاطر جنگ مجبور می‌شوند تا از آبادان به ماهشهر مهاجرت کنند و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کنند. از طرفی هستی با پدرش مشکل دارد و پدر هستی همواره او را به نام «ادبار» صدا می‌زند.

«هرکس نمی‌دانست فکر می‌کرد اسم من ادبار است. اسمم ادبار نبود و می‌دانستم معنی‌اش خوب نیست.» (فصل 1، ص 11.)

موقعیت مکانی و زمانی داستان اوائل جنگ و در واقع با زمزمه‌هایی در خصوص تجاوز عراق به ایران در شهر آبادان است. مردم نمی‌دانند چه اتفاقی می‌خواهد بیفتد، اما از گوشه و کنار خبرهایی می‌رسد.

«راننده دنده سه را جا زد و صدایش یکهو عوض شد. گفت: «عامو، بوی خوبی به دماغم نمی‌رسه. دیشب شنیدم توی عراق خبرهاییه. آماده‌باش نظامی و از ئی حرف‌ها. می‌دونی؟ از ئی بی‌وجدان هرچه بگی برمی‌آد.» (فصل 1، ص 18.)

شخصیت اصلی داستان دختری به نام هستی است که نوجوانی 12ساله است و روایت داستان را خود به عهده گرفته است. نویسنده برای بیان داستان از زاویه‌ی دید اول شخص استفاده کرده‌ است تا بتوانند داستان را واقعی‌تر و صمیمانه جلوه بدهد. استفاده از این زاویه‌ی دید باعث می‌شود تا هستی به عنوان شخصیتی که خود درگیر داستان است به ضرب‌آهنگ داستان کمک کند و هم باعث می‌شود تا خواننده به مکنونات درونی شخصیت روایت‌کننده پی ببرد بدون آنکه اجبار و مستقیم‌گویی شود.

نوجوانان به‌خاطر داشتن تجربه‌های مشترک با این شخصیت‌ها حس همدلی بهتری دارند و همین حس موجب ارتباط خوبی با خواننده‌ی کتاب می‌شود. وقتی خواننده، کتاب را مطالعه می‌کند تا صفحه‌ی 16 فکر می‌کند که شخصیت روایت‌کننده پسر است، زیرا ویژگی‌هایی را که نویسنده در شروع رمان بیان کرده از خصایص پسران است.

«از عروسک بدم می‌آمد. مخصوصاً از موهای بلندش که تا مچ پایش می‌رسید. من هیچ‌وقت عروسک نداشتم. از مسخره‌بازی‌های دخترانه بدم می‌آمد. از خاله‌بازی و مامان‌بازی حالم به هم می‌خورد. سرم را کج کردم که نبینمش... چند پسر ته بلوار گل‌کوچیک بازی می‌کردند. چه کیفی داشت، اگر بابا نبود و دستم نشکسته بود و می‌رفتم قاطی‌شان بازی می‌کردم.» (فصل 1، ص12.)

اما نویسنده در ادامه مخاطبش را شگفت‌زده می‌کند و این از جذابیت‌های این رمان است که جنسیت شخصیت را لو نمی‌دهد و تا مدتی پنهان می‌ماند.

«راننده گفت: «پسرا همین‌جوری‌ان دیگه، تخس و شیطون و فضول. مو خودم سه دختر دارم. اگه بگی صدا ازشون درمی‌آد، نمی‌آد. عین ئی عروسکن، ملوس و بی‌سر و صدا. همیشه به عیال می‌گم کاش خدا یه پسر به مو می‌داد، ولی تخس و فضول و شیطون...»

بابا پیچید وسط حرفش و اشاره کرد به من: «چی می‌گی مرد حسابی! ئی که بغل‌دستم نشسته دختره.»

- بووووووی! راس می‌گی؟

- دروغم چیه! (فصل 1، ص16.)

هستی دختری است که فوتبال بازی می‌کند و به همین دلیل دستش می‌شکند و وبال گردنش می‌شود، موتور سوار می‌شود، موتور تعمیر می‌کند، کاربراتور و کارهای فنی انجام می‌دهد و به ورزش‌های رزمی علاقه‌مند است و همین خصایص پدرش را عصبانی می‌کند و باعث می‌شود تا پدرش او را بارها تنبیه کند؛ اما او دست‌بردار نیست و همین رفتارها موجب فاصله انداختن بین او و پدرش می‌شود و این اختلاف آنچنان است که هستی بارها و بارها از خودش و اطرافیانش این سؤال را می‌پرسد که آیا او فرزند این پدر و مادر هست یا نه؟

«گفتم: «ها می‌دونم. تو و مامان دوستم دارین، دایی‌جمشید هم همیطور. ولی بابا... یه سؤال دارم خاله...» بعد پشیمان شدم. «اصلاً ولش کن!»

گفت: «بپرس!» گفتم: «بی‌خیالش.»

گفت: «می‌دونم چی می‌خوای بپرسی. سؤالت اینه:‌ مو بچه‌ی ئی خونواده هستم یا نه؟»

از کجا می‌دانست؟ لبخند زدم. سرم روی سینه‌اش بود و نمی‌دیدم، ولی حس می‌کردم. صدایش را دوست داشتم: «منم... همیشه... وقتی بی‌بی‌ت دعوام می‌کرد، همی فکرایه می‌کردم مو ماه‌پیشونی هستم و او هم نامادری سنگدل منه.»

خوشحال شدم و خیره شدم تو صورتش. گفتم: «خب!»

لب‌هایش را رو هم فشار داد و گفت: «ولی ئی‌طور نبود. ننه و بابام، هردوتاشون واقعی بودن. اورژینال.»

گفتم: «پس چرا بابا ئی‌قدر با مو دعوا می‌کنه؟» (فصل1، ص 37.)

هستی حتی با توضیح خاله‌نسرین راضی نمی‌شود و بار دیگر این سؤال را از مادر می‌پرسد.

«دستش را گرفتم توی دستم و گفتم: «مامان.»

با درد گفت: «مامان.»

سختم بود و خجالت می‌کشیدم. پرسیدم: «بابا... راست راستکی بابای مونه؟»

خندید. با درد خندید و بین خنده و عصبانیت گفت: «نه بابای مونه.» (فصل 1، ص44.)

هستی با خودش کلنجار می‌رود، اما نمی‌تواند خودش را راضی کند که پدرش، پدر واقعی اوست خصوصاً که بارها در جلو دیگران تنبیه می‌شود و این آزارش می‌دهد.

«با دستش که دور گردنم بود خواباند توی گوشم. آخم رفت هوا و خجالت کشیدم. درد بدی داشت. یکی از مسافرها از عقب گفت: «عامو نزنش. کوتاه بیا.» (فصل 1، ص15.)

هستی از طرف مادر، خاله‌نسرین و دایی‌جمشید حمایت می‌شود و موتورسواری و کارهای فنی را دایی‌جمشید به او یاد می‌دهد. نویسنده خیلی زیبا روحیه‌ی دایی‌جمشید را در مقابل پدر هستی قرار داده است تا به خواننده‌اش بگوید که گرچه پدر هستی این‌گونه رفتار می‌کند، اما همه‌ی مردان این‌گونه نیستند و دایی‌جمشید نمونه‌ای از این مردان است.

هستی دختری است که با کلمات بازی می‌کند و بازی با کلمات برای خواننده‌ی این کتاب جذاب است. اسم‌هایی را برای اشیا و چیزهایی که در اطرافش است انتخاب می‌کند که نوجوانان در این سنین از این‌ کار لذت می‌برند و به عنوان یک بازی سرگرم‌کننده برای‌شان کاربرد دارد. مثلاً انتخاب کلمه‌ی مارلوله به جای شیلنگ، پول کشتی به‌جای کوله‌‌پشتی، سپر بوخ به‌ جای پسر خوب و...

هستی مجبور است با پسرها فوتبال بازی کند، زیرا هیچ‌کدام از دخترهایی که دور و بر او هستند فوتبال بازی نمی‌کنند!

نویسنده در نشان‌دادن شخصیت‌ها موفق بوده است و شخصیت‌های رمان برای خواننده باورپذیر و دوست‌داشتنی و حتی جذاب است. دایی‌جمشید به‌عنوان یک سرباز به‌طور داوطلبانه در دفاع از کشورش می‌جنگد و خاله‌نسرین به‌عنوان یک زن در کنار دایی‌جمشید است و در دفاع از کشورش شرکت می‌کند. مادر هستی زنی است که به گفته‌ی هستی اهل مطالعه است و چندین کتاب روانشناسی خوانده است و روحیه‌ی هستی را می‌شناسد و به ‌خواسته‌های هستی احترام می‌گذارد. رفتارهای پدر شاید کمی اغراق‌آمیز باشد، اما نمی‌توان منکر شد؛ زیرا هنوز هم رفتارهایی اینگونه و شاید خیلی خصمانه‌تر از این در بعضی جاها وجود دارد. ویژگی خاصی که در این رمان وجود دارد آشنایی خواننده با محل زندگی شخصیت‌هاست و نویسنده از این ویژگی به نحو مطلوبی استفاده می‌کند و فضا را برای خواننده‌اش قابل تصور می‌کند.

گفته‌های بین شخصیت‌های داستان همگی دارای لهجه هستند و نویسنده از لهجه‌ی خاص مردم جنوب کشور بهره گرفته است. کاربرد این لهجه در داستان بسیار تأثیرگذار بوده و به روایت رمان شیرینی و حلاوت خاصی داده است به گونه‌ای که خواننده دوست دارد تا گفته‌های رد و بدل شده را تکرار کند و تکرار جملات بر دل مخاطب می‌نشیند و لذت گفتاری را نصیب خواننده‌اش می‌کند و همچنین صمیمیت داستان را افزایش داده و خواننده را با خود همراه کرده است.

نویسنده در کل داستان از زبان طنز استفاده کرده و شخصیت‌های شوخ‌طبع و خنده‌رویی را به خواننده نشان داده است. شخصیت‌های طنازی که حتی در بدترین شرایط روحیه‌ی خود را از دست نمی‌دهند و زندگی را با نگاهی زیبا می‌بینند. طنز کلامی به‌کار برده شده در داستان ارتباط خواننده را با متن مستحکم کرده و نویسنده از این زبان در پیشبرد داستان کمک گرفته است که این ویژگی استفاده‌شده در درگیرشدن خواننده با مشکلات و گره‌های داستانی بسیار چشمگیر است. و در عین درگیر کردن خواننده خنده‌ای نیز بر لبانش قرار داده است و از طرفی هم مشکلات و سختی‌ها را برای خواننده تلطیف کرده است و نویسنده را قادر ساخته است تا مشکلاتی را که در جامعه وجود دارد به زبانی هنرمندانه بیان کند.

هنگامی که هستی غش کرده و به هوش می‌آید بین خودش و پدرش این گفته‌ها را می‌شنویم.

- با تونم هستی خوابی یا بیدار؟

- سلام. خودتی بابا؟

- ها که خودمم. فکر کردی خواجه‌حافظ شیرازیه؟

- به‌خدا فوتبال بازی نکردما. یه وقت فکر نکنی...

- ای بابا ما به دسته‌گلای تو عادت کردیم. روزگار ادبار عرقمونه درآورده، تو هم دربیار. حالت چطوره؟ خوبی؟ بدی؟ یا متوسط؟

- متوسط.

- ای پدرسوخته‌ی متوسط! (فصل 3، ص170.)

و یا موقعی که چیزی جز بیسکویت، برای خوردن ندارند و تنها خروس شهر با قوقولی قوقو بی‌وقت و با وقتش آن‌ها را اذیت می‌کند و هستی و خاله‌اش می‌خواهند دلی از عزا دربیاورند این دیالوگ‌ها قابل توجه است.

«ای خروس زری، پیرهن پری، زرشکمون داره کپک می‌زنه. اسهال گرفتیم بس که بیسکویت و چای کوفت کردیم. دشمن اومده تو خاکمون. حال نداریم بریم تو سینه‌شون، دماغشونه بمالونیم به خاک، خواب و آسایش هم که نداریم. برادرمون هم که می‌خواد از شهر بیرونمون کنه. مهمون که داریم. بنده وکیلم شما را به عقد شکم گرسنه‌مون دربیارم؟

خروس با نفس بلندی گفت: «قوقولی قوقو.» (فصل 4، ص 235.)

ناگفته نماند که در بعضی جاها این طنز تلخ و بسیار گزنده می‌شود و به مشکلاتی اشاره دارد که هنوز هم در جامعه وجود دارد و باید این نگرش را از بین برد.

حوادث داستان خوب پیش می‌رود، البته باید این را در نظر داشت که از ابتدای داستان خواننده با دختری رو‌به‌رو است که با دیگر همسالانش متفاوت است، او شخصیتی پسرگونه دارد و به چیزهایی علاقه‌مند است که معمولاً پسرها به آن چیزها گرایش دارند، مثل تعمیرات و... پس حوادثی را که شخصیت اصلی داستان رقم می‌زند نیز باید خاص باشد، مثل سوارشدن بر موتور و تنها برگشتن هستی به آبادان!

داستان تا آنجا پیش می‌رود که هستی تصمیم می‌گیرد به آبادان برود و موتور دایی را پس بدهد. او همین کار را می‌کند؛ به آبادان می‌رود و در آنجا دایی و خاله را می‌بیند که در حال دفاع از کشور هستند، اما...

رمان «هستی» نوشته‌ی فرهاد حسن‌زاده، از آن دسته کتاب‌هایی است که ارتباط خوبی با مخاطب برقرار می‌کند و نویسنده توانسته است فضایی ملموس را برای مخاطبش فراهم کند. فضایی که نوجوانان امروز با توصیف خوب نویسنده می‌توانند آن را تجسم کنند. شخصیت‌های باورپذیر را در این فضا جای گرفته‌اند؛ شخصیت‌هایی که در اطراف خواننده به چشم می‌خورند و برای مخاطب غریبه نیستند و می‌توان به جرأت گفت که از کتاب‌های موفق بوده است.
CAPTCHA Image