داستان




می‌خواهی چه‌کاره شوی؟

آقاکمال دو اشکال کوچولو داشت. چاقی‌اش و «گیج و گولی»ش. برعکس، زنش «اعظم‌خانم» از لاغری به نی قلیان می‌ماند. عیب بعدیش مربوط می‌شد به بدزبانی‌اش. او مثل نقل و نبات از کلماتی مثل «خاک بر سر»، «بره گم‌شه»، «عوضی»، «بی‌شعور» و «مرده‌شور برده» استفاده می‌کرد؛ اما این ترکیبات در دهانش می‌چرخیدند، می‌چرخیدند، دچار دگردیسی می‌شدند و به شکل فرآوری‌شده بیرون می‌آمدند. به عنوان مثال به‌جای «خاک بر سر» از عبارت «خاکروبه‌ی برف‌روب»، به‌جای «برو گمشو» از لفظ «بلو گمباد»، به‌جای «قندیل بسته» از عبارت نامأنوس «قولنج پسته» به‌جای «عوضی» از لفظ «عم‌قزی»، به‌جای «بی‌شعور» از «پیش مور» و از «روشورخورده» به‌جای «مرده‌شور برده» استفاده می‌کرد.

«سعید» پسر دوازده‌ساله‌ی خانواده و «کپی برابر اصل» بود. مثل ستون پهن و ستبر، چون پای فیل محکم و پابرجا و مثل زاغ سیاه و سوخته. چشم‌هایش دو نقطه بودند که باید می‌گشتی تا توی صورت پیدای‌شان می‌کردی. با دستانی باز راه می‌رفت و بچه‌ها «خیکی» صدایش می‌کردند. خواهرش «سیما» یازده‌سالش بود و کپ مادرش بود. لاغر و استخوانی با صورتی دراز و پیشانی بلند و دماغ قوزدار.

یک شب «اعظم‌خانم» که چند صفحه‌ای از یک کتاب تربیتی درباره‌ی رفتار با نوجوانان خوانده بود به شوهرش گفت: «حوصله داری سؤالی بشنوی؛ و اگر بعداً حوصله داشتی جوابش را پس بدهی؟» آقاکمال جواب داد: «هر چه سریع‌تر بپرس که می‌خواهم بخوابم.»

اعظم‌خانم پرسید: «به ‌نظر تو سن نوجوانی از کی شروع می‌شود؟»

سؤال کاملاً روشنی بود، اما متأسفانه آقاکمال به آن فکر نکرده بود و هر چه به ذهنش فشار آورد جوابی نیافت. یواشکی دور و برش را پایید. کمی دورتر سعید داشت لواشک می‌لمباند. لبخندی گوشه‌ی لبش سبز شد: «12 سال!» اعظم‌خانم با تحسین و تعجب نگاهش کرد: «واقعاً؟»

- واقعاً چی؟

- این‌که گفتی.

- چی گفتم؟

- گفتی 12 سال.

آقاکمال فکر کرد اشتباه گفته، دستپاچه خواست حرفش را عوض کند و بگوید 34 سال. لحظه‌ای بعد نظرش عوض شد و زیرلبی و نامطمئن گفت: «آره، آره... همان دوازده...»

زنش بلند پرسید: «کاملاً مطمئنی، مطمئن مطمئن!»

آقاکمال با قیافه‌ی گیج و گول جواب داد: «حرف بدی زدم؟»

چشم‌های اعظم‌خانم گرد شدند: «وای نه، خاکروبه برف‌روبم شه، حالا من چه‌کار کنم. پاشم برم خودم را آماده کنم.»

آقاکمال ابروهایش را بالا داد و با تعجب پرسید: «طوری شده؟»

اعظم‌خانم نگاهش را روی سعید ثابت نگه داشت و لب زیرینش را گاز گرفت: «روشور خورده چه زود دوازده‌سالش شد!»

آقاکمال همچنان گیج می‌زد: «چیزی شده؟»

- دوباره می‌پرسه. دوره‌ی نوجوانی دوره‌ی خیلی حساسیه. پدر و مادرا باید یه خاکروبه برف‌روب کنن بریزن روی سرشون. توی کتاب نوشته بود اگه نوجوونای عم‌قزی را به حال خودشون رها کنیم می‌رن دنبال کارایی که نباید برن.

و مثل آدم‌های درمانده چند بار دور خودش چرخید و با خودش حرف زد. آقاکمال سعی کرد او را آرام کند. سعید همچنان می‌لمباند، چشم‌هایش به صفحه‌ی تلویزیون دوخته بود و یواشکی به حرف‌هایشان گوش می‌داد. کمی دورتر، «سیما» پس از قطع تلفن و تمام شدن حرف‌ها با دوستش «سمیه» داشت صفحه‌ی حوادث یکی از مجلات زرد را می‌خواند.

روز بعد، هر چه «اعظم»خانم سعید را تکان داد و هوار کشید «مور به مور شده پاشو» از جایش تکان نخورد. او که از عبارت «مور به مور شده» به‌جای عبارت منسوخ‌شده‌ی «گور به گور شده» سود می‌جست، عصبانی‌تر شد و تصمیم گرفت نیشگونی سهمگین از پک و پهلویش بگیرد، اما یاد مرحله‌ی حساس نوجوانی افتاد و با دندان‌قروچه پک و پهلوی دلبندش را کنترل‌شده و خشن لمس کرد. همین نوازش خفیف کافی بود تا نعره‌اش را به آسمان هفتم بفرستد.

- من دیگه مدرسه نمی‌رم.

چشم‌های مادرش چهارتا شدند.

- درست شنیدم قولنج پسته!

- من می‌خوام رونالدینهو بشم. مدرسه هم دیگه نمی‌رم.

اعظم‌خانم بر خودش لرزید و یک لحظه از ذهنش گذشت:‌ « همینه، مرحله‌ی حساس و خطیر نوجوانی!» و به یاد آورد آنچه را در کتاب خوانده بود «نوجوانی گذشتن از دوران طفولیت و کودکی و تمرینی برای ورود به مرحله‌ی جوانی است.» و پیش خود ادامه داد: «حق با باباش بود. پیش‌مور بچگی را رد کرده.»

در این موقع صدای «سیما» را شنید: «سعید کله‌پوک! تو هیچ‌وقت رونالدو نمی‌شی.»

سعید همان‌طور که توی جایش خوابیده بود یک‌وری شد و به‌طرف خواهرش چرخید.

- خوبم می‌شم. تا چشم تو یکی درآد!

- آخه خنگول، رونالدو نوک بازی می‌کنه تو با این هیکلت دو قدم راه بری به نفس‌نفس می‌افتی و کله می‌شی توی زمین.

سعید لب و لوچه‌اش را جمع کرد و فکری کرد: «پس می‌خوام بشم دیوید بکام.»

- آقارو، اونم که یه هافبکه. تو فوق فوقش بشی ایگر کاسیاس، وایسی توی دروازه با اون هیکل گنده‌ت جلو توپا رو سد کنی.

سعید دوباره فکری کرد و نارضایتمندانه گفت: «باشه، می‌رم توی دروازه، اونم فقط به‌خاطر مامان و بابا.» و با لحنی طلبکارانه رو به مادرش ادامه داد: «ولی دیگه نخوای من مدرسه برم.»

سیما دستش را به کمرش زد: «اِ، مدرسه رو که باید بری. نکنه برای فرار از مدرسه می‌خوای فوتبالیست بشی.» اعظم‌خانم که با حرص و جوش به حرف‌هایشان گوش می‌داد آمد تشرشان بزند که دوباره یادش آمد پسر نازنینش پا به مرحله‌ی حساس نوجوانی گذاشته پس با غیظ گفت: «شیتیل جسته...» و بقیه‌ی حرفش را خورد. (شیتیل جسته؛ ذلیل مرده).

آقاکمال، شب وقتی برگشت به خانه و شنید سعید مدرسه نرفته، چون تصمیم گرفته ایگرکاسیاس بشود، حسابی قاطی کرد و علی‌رغم میل باطنی‌اش یک پس‌گردنی جانانه پس کله‌ی پسر نوجوانش خواباند که با اخم زنش روبه‌رو شد و با اشاره‌ی چشم و ابرو خواست به او بفهماند که پسرشان در مرحله‌ی خطیر نوجوانی است و این پس‌گردنی‌ها ممکن است او را به کارهای خلاف بکشاند؛ اما در مواقع «قاطی» کردن گوش کمال‌آقا به آموزه‌های روانشناسان بدهکار نبود. دلیلش پس‌گردنی بعدی بود که تر و چسب چاشنی کارش کرد و تهدیدکنان دست‌هایش را تکان داد: «اگر بفهمم به ‌جای مدرسه رفتی زمین فوتبال قلم پایت را خرد می‌کنم.»

سعید که علی‌رغم جثه‌ی بزرگش از پدرش حساب می‌برد هوروک‌هوروک‌کنان پرسید: «مگه شما نمی‌دونی من در مرحله‌ی حساس نوجوانی‌ام؟»

پدرش سرش داد کشید: «ای مرض و مرحله‌ی حساس نوجوانی! ای درد و مرحله‌ی حساس نوجوانی! همین که گفتم. حرف زیادی‌ام موقوف.»

در آن طرف، اعظم‌خانم که اصلاً انتظار چنین رفتار خشنی را نداشت و از صدای نعره‌ی مردانه‌ی شوهرش بر خود لرزیده بود، تیز خود را به کتاب تربیتی رساند و تند و تند صفحاتش را ورق زد و چون مطمئن شد رفتار او با یک نوجوان حساس صحیح نبوده لبخند پیروزمندانه‌ای بر لبانش نشاند. در این زمان آقاکمال از حالت «میکسی؛ قاطی کردن» بیرون آمده بود و با اعظم‌خانم هم‌عقیده شد تند رفته و هر دو به این نتیجه رسیدند که اشکالی ندارد پسرشان ایگرکاسیاس بشود. اما، با کمال تعجب، از فردای همان روز سعید حرف فوتبال را نزد و مثل بچه‌ی آدم سرش را انداخت پایین و به مدرسه رفت.

چند روزی از این قضیه گذشته بود که اعظم‌خانم از شوهرش پرسید: «گفتی سن نوجوانی چندسالگی‌یه؟»

آقاکمال با تعجب نگاهش کرد. بیشتر از این بابت متعجب بود که چند روز پیش جوابش را گرفته بود. فکر کرد می‌خواهد امتحانش کند و به یاد تجربه‌ی قبلی‌اش افتاد. کم‌کم به فاز «گیج و گولی» فرو رفت.

- سن نوجوانی 35 سالگی‌یه، اینو همه می‌دونن. مگه یه ‌بار دیگه ازم نپرسیدی؟

- واه‌واه! یهو از 12 پریدی به 35؟

آقاکمال به فکر فرو رفت. چرا گفته بود 35؟ داشت با خودش کلنجار می‌رفت که اعظم‌خانم گفت: «نمی‌خواد خودت رو اذیت کنی. امروز سیمای عم‌قزی می‌گفتش داره وارد مرحله‌ی حساس نوجوانی می‌شه.»

چشم‌های آقاکمال چهارتا شدند: «خب؟»

- هیچی، می‌گفتش از فردا نمی‌رم مدرسه. دوست دارم هنرپیشه بشم.
CAPTCHA Image