نویسنده
نامهی هادی
با سلام خدمت مسؤولان مسابقهی خاطرهنویسی
من هادی غفورزاده، کلاس دوم راهنمایی از روستای جمالآباد سفلی هستم که این نامه را برایتان مینویسم. راستش را بخواهید تا همین یک ساعت پیش هم نمیخواستم این نامه را بنویسم. همهاش تقصیر آقای موسوی بود که گفت همه باید توی مسابقه شرکت کنند.
اصلاً بهتر است همهچیز را از اول برایتان تعریف کنم:
دوشنبهی آن هفته بود که آقای موسوی آمد توی کلاس و گفت: «یک مسابقه از طرف استان برگزار شده که موضوعش خاطرهنویسی دربارهی سفر به مشهد و زیارت امامرضا(ع) است. هرکس بهترین خاطره را بنویسد از طرف استان به اردوی مشهد میرود.»
همهی بچهها وقتی اسم اردوی مشهد را شنیدند هورا کشیدند؛ اما من اصلاً خوشحال نشدم. آخر میدانید من تا حالا مشهد نرفتهام.
توی زنگ تفریح بچهها در مورد سفر به مشهد با هم حرف میزدند. یکی از سوار شدن به قطار میگفت، یکی از حال و هوای زیارت و یکی از خرید سوغاتی. فقط من و رضا عباسی بودیم که هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. شما رضا را نمیشناسید. خانهی آنها آخر آبادی است. رضا با مادرش زندگی میکند. پدر رضا دو سال پیش افتاد توی چاه و عمرش را داد به شما. من و رضا میز دوم کنار پنجره مینشینیم و درسهایمان را با هم میخوانیم.
آن روز وقتی تعطیل شدم با رضا تا درِ خانهیشان رفتم. رضا گفت: «مادرم تا حالا چند دفعه مشهد رفته است و همیشه برایم تعریف میکند. امشب یکی از خاطرههایش را مینویسم و میبرم مدرسه.» من به رضا گفتم: «ولی آقای موسوی گفته باید خاطرهی خودت را بنویسی.»
رضا گفت: «چه فرقی میکند. خاطره، خاطره است. تازه من به آقای موسوی گفتم، آقای موسوی هم گفت اشکالی ندارد.»
از همان روز تا همین یک ساعت پیش همهاش دربارهی اینکه چه خاطرهای بنویسم فکر کردهام، اما نتوانستم چیزی بنویسم.
آخر من که نمیدانم مشهد و حرم امامرضا(ع) چطوری است؟ شاید بپرسید خب چرا از پدر و مادرت کمک نگرفتی؟ راستش را بخواهید خودم هم همین فکر را کردم. همان روز اول رفتم پیش مادرم. مادرم داشت برای گوساله علوفه میریخت. دم درِ آغل ایستادم و گفتم: «مادر، تا حالا مشهد رفتهای؟»
مادرم مثل اینکه تعجب کرده باشد، گفت: «آره... یکبار.»
گفتم: «میتوانی برایم تعریف کنی چطوری بود؟» مادر همانطور که لباسهایش را میتکاند از آغل بیرون آمد و گفت: «میدانی چندین سال پیش بوده؟ آن موقع من از سن حالای تو هم کوچکتر بودم، چیزی یادم نمانده.»
- حالا شما فکر کنید، حتماً یادت میآید.
مادر روی پلههای توی حیاط نشست و به زمین نگاه کرد و گفت: «فقط میدانم وقتی چشمم به گنبد آقا افتاد اشکهایم سرازیر شد. هیچوقت آن همه آدم را یکجا ندیده بودم. آنقدر زیارت و سفر به مشهد خوش گذشت که اصلاً دلم نمیخواست به آبادی برگردم.»
دفترم را درآوردم تا حرفهای مادرم را بنویسم، که مادر از جایش بلند شد، قطرهی اشک زیر چشمش را پاک کرد و از پلهها رفت بالا و گفت: «چیزی یادم نمانده که ارزش نوشتن داشته باشد...»
شب وقتی بابا آمد رفتم قلم و دفترم را آوردم و گفتم: «بابا، تا حالا چند دفعه مشهد رفتهای؟» بابا کمی فکر کرد، بعد خندید و دستش را بالا آورد و انگشتش را به علامت دو نشان داد.
راستی یادم رفت بگویم پدرم نمیتواند حرف بزند؛ اما با اشارهی دست با او حرف میزنیم.
بابا شروع کرد با تکان دادن دست از زیارت امامرضا(ع) حرف زدن؛ اما من خیلی از حرفهایش را نفهمیدم. ولی معلوم بود خیلی مشهد و زیارت امامرضا(ع) را دوست دارد.
به مادرم گفتم: «بابا چه میگوید؟»
مادر گفت: «چه میدونم؟ تو هم با این انشا نوشتنت. مگر نمیبینی پدرت خسته است.»
صبح رفتم توی دفتر به آقای موسوی گفتم: «آقا ما توی مسابقه شرکت نمیکنیم.» آقای موسوی خودکارش را روی میز انداخت و به صندلی تکیه داد و گفت: «چرا؟ تو که انشایت خیلی خوب است. چرا شرکت نمیکنی؟» رویم نشد بگویم تا حالا مشهد نرفتهام.
گفتم: «آخر چیزی به ذهنم نمیآید.»
آقای موسوی گفت: «یک هفتهی دیگر فرصت داری. اگر فکر کنی میتوانی بنویسی.»
سرم را پایین انداختم و از دفتر بیرون آمدم.
یک هفته گذشت و چیزی به ذهنم نیامد. آقای موسوی آمد توی کلاس. وقتی روی صندلی نشست پوشهی توی دستش را باز کرد و بعد از چند دقیقه گفت: «هادی غفورزاده فردا حتماً خاطرهات را بیاور که میخواهم با خودم به شهر ببرم و پست کنم.»
بلند شدم که بگویم من چیزی ننوشتهام، اما ترسیدم بچهها مسخرهام کنند؛ چون حتی رحیم مختارزاده که درسش خیلی ضعیف است، خاطرهاش را آورده بود. دستم را بلند کردم و گفتم: «آقا فردا میآوریم.»
الآن که دارم این نامه را مینویسم ساعت یازده شب است. آمدهام توی حیاط. پدر و مادرم خواب هستند. راستش را بخواهید نمیخواستم این نامه را بنویسم. با خودم گفتم میروم به آقای موسوی حقیقتش را میگویم. گناه که نکردهام. اگر تا حالا به زیارت امامرضا(ع) نرفتهام، اما امشب موقع شام، مادرم گفت: «پدرت قول داده امسال بعد از برداشت محصول به مشهد برویم.» وقتی مادرم این حرف را زد نمیدانم چرا به یاد رضا عباسی افتادم.
میدانم شما مرا مسخره میکنید و به من میخندید که چرا این نامه را برایتان نوشتهام، اما از شما خواهش میکنم خاطرهی رضا عباسی را قبول کنید و او را به مشهد ببرید. رضا خیلی دوست دارد حرم امامرضا(ع) را از نزدیک ببیند.
خودش چند دفعه تا حالا به من گفته اگر پدرم زنده بود حتماً به مشهد میرفتیم.
امیدوارم خواهش مرا قبول کنید. ببخشید اگر سرتان را درد آوردم. عرض دیگری ندارم!
هادی غفورزاده- کلاس دوم راهنمایی-
روستای جمالآباد سفلی
ارسال نظر در مورد این مقاله