آسمانه/ کوچه باغ

نویسنده


یادت هست

روی کوه لکه‌های سفید جابه‌جا می‌شوند. نزدیکتر که می‌شوی آن‌ها را می‌بینی برای دیدن تو آمده‌اند. یادت هست. بله، آن روزها را می‌گویم. قرن‌ها پیش بود. تو تک و تنها این‌جا بودی. کسی سراغی از تو نمی‌گرفت. حتی نگاهت هم نمی‌کرد. فقط یک نفر تک و تنها در سیاهی شبها به طرفت می‌آمد. در جای کوچکت به زمزمه می‌پرداخت. راز و نیاز می‌کرد. سوز و گداز داشت. تو خوب یاد داری. او تو را معروف کرد و سر زبان‌ها انداخت. وگرنه کسی تو را نمی‌شناخت و از جای تو خبر نداشت. تو خوب می‌دانی چه می‌گویم. یادت هست. آن شب را خوب یاد داری که او کس دیگری شد. اولش زمزمه بود، ولی بعد به فریاد تبدیل شد. همه گوش‌های‌شان را پنبه می‌گذاشتند تا گرفتار کلام او نشوند. تو که دیوانه‌اش شده بودی. هر وقت که نزدیک می‌شد از بوی عطرش می‌فهمیدی. حالا همه تو را می‌شناسند. از برکت او کسی شده‌ای که دیگران آرزوی یک‌بار دیدنت را دارند. یادت هست.
CAPTCHA Image