آسمانه/ کوچه گنبد‌کبود

نویسنده


به طرف خانه‌های شکلاتی

با دیدن یک تابلو به طرف آن دویدم. ناگهان افتادم داخل خانه‌ای که روی آن خامه بود. همه‌جای بدنم خامه‌ای شد. داشتم خامه‌ها را پاک می‌کردم که دیدم دست‌هایم کوچک شده؛ قدم کوتاه‌تر شده؛ پنج تا از دندان‌هایم هم نبود. خدای من! من یک بچه‌ی 9 ساله شده بودم. پایین خانه، بچه‌ها‌ی بسیاری مثل من بودند. حتی دوستانم هم بودند. وای خدا من! بهترین موقع زندگی‌ام بود. از روی پشت‌بام افتادم پایین؛ درون شکلات‌ها. خوردم و خوردم و خوردم. خوشحال دویدم به طرف دوستم. گفتم: «این‌جا کجاست؟»

گفت: «مگه تابلو را نخوندی؟ این‌جا خونه‌ی شکلاتیه.»

چه‌قدر خوشحال بودم. گفتم: «پس پدر و مادرهامون کجان؟»

گفت: «همین‌جا! 200 متر دیگه که بری می‌رسی به شهر پدر، مادرها.»

بعد با هم دویدیم به طرف استخر شکلات. آخرش هم رفتیم پیش پدر و مادرمان. مادرم گفت: «بلند شو! بلند شو!» گفتم: «چی؟»

وای که چه‌قدر بد شد. از خواب بیدار شدم. تمام آن چیزها در خواب بود. فردای آن روز به مسافرت رفتیم. در راه تابلوی زیر را دیدم!

...

...

...

به طرف خانه‌های شکلاتی.
CAPTCHA Image