آسمانه/ کوچه مسجد

نویسنده


عشق در پس نقاب

به‌ نام چاشنی‌بخش زبان‌ها

حلاوت‌بخش معنی در بیان‌ها

اگر لطفش قرین حال گردد

همه ادبارها اقبال گردد

اگر توفیق او یک سو نهد پای

نه از توفیق کار آید نه از رای

خدایا، با نام تو آغاز می‌کنم که بهترینی!

خداوندا، یاری‌ام کن تا تنها بنده‌ی تو باشم. اگرچه همیشه بودم، امّا به مصلحت‌های دیگر، تو را ستایش کردم، زیرا تو ستودنی هستی و همه تو را ستایش می‌کنند و هر که غیر از این کند نگاه‌هایی بس گران را به جان خریده است. رو به تو سجده می‌کردم؛ زیرا از کودکی چنین عادتم دادند. به یاد دارم اولین چادرنمازی را که مادرم با دست خود دوخت و بر تنم کرد تا در کنار او نماز بخوانم و این آغاز، پایانِ کار من بود و شروع اندیشیدن؛ اندیشه در مورد تو، نه اندیشه در ذات تو، اندیشه در آن جاذبه‌ای که مرا به سمت تو می‌کشاند. هر روز «صبح الهی به امید تو» می‌گفتم؛ زیرا این آواها دلنشین‌ترین آهنگی بود که هر روز از دهان پدر می‌شنیدم. چه روزهایی که روزه داشتم و هر سحر به شوق بیدار بودن تمام اهل خانواده که تنها سالی یک ‌بار امکان‌پذیر است بیدار می‌شدم و از آن زمان تنها به عشق ضیافت افطار آن روز را سپری می‌کردم؛ چون تا بوده چنین بوده است. از کودکی‌ام تا به امروز همیشه این خاطرات مکرّر در مقابل چشمانم ردّ‌ و بدل شده و هر سال از دید و بینش مادرم اندکی به ایمان دخترش اضافه شده؛ چرا که سال گذشته روزه‌هایش نیمه‌تمام و نمازهای قضایش فراوان بود و امسال بیشتر روزه‌هایش تمام و نمازش به‌موقع است. او خوش‌حال است از این‌که فرزندش خَلَف و باایمان است و من خوشحالم از خوشحالی او و سخت اندوهگین از این ایمان پوشالی که هیچ چیز آن را خودم به تنهایی و در خلوت درک نکردم. نمازم قضا می‌شد؛ زیرا از کودکی به شوق چادرنماز رنگی‌ام نماز می‌خواندم. من به ایمان هر روز نزدیک‌تر و از او هر لحظه دورتر می‌شدم.

بارها احساس می‌کردم این خلأیی که بین من و پروردگارم هست به چیزی پر می‌شود که مایه‌ی فکر و اعتقاد اطرافیانم است. آنچه همیشه این فاصله را پر کرده بود خانواده‌ام، جامعه‌ام و عرف مردمم بود و رسم و رسوماتی که انجام ندادنش سرزنش‌ها به دنبال داشت.

اما حالا آنقدر بزرگ شده‌ام که خودم این خلأ را پر کنم.

ای کاش مادرم می‌دانست که دخترش تازه باایمان شده و من دوباره خوشحالی‌اش را می‌دیدم!
CAPTCHA Image