معرفی کتاب



آشنایی با زندگی انسان‌های بزرگ همیشه جذاب و خواندنی است.

انسان‌هایی که به خاطر عقاید و تفکراتشان، آثار و نوشته‌ها‌ی‌شان، سبک زندگی و حتّی نوع پوشش‌‌شان در جامعه‌ی زمان خود و حتی بعد از مرگشان تأثیرگذار هستند. تلاش و پشتکار و سختی‌های فراوان برای رسیدن به هدف، از برجسته‌ترین نکات زندگی اینان است. دو تن از این بزرگان را به شما معرفی می‌کنیم:

1) گاندی

نویسنده: پراتیما میچل

تصویرگر: راینال میترا

مترجم: الناز یزدان‌پناه

ناشر: مکتب

چاپ اول: 1390

گاندی از نامداران هندوستان است. او بین مسلمانان، هندوها و مسیحیان هند صلح برقرار کرد. با تلاش گاندی هندوستان توانست استقلال خود را از بریتانیا پس بگیرد. در کتاب زندگی‌اش آمده:

«مهانداس کارامچاند گاندی» در مدرسه پسری خجالتی و نه چندان باهوش بود.

چه کسی حدس می‌زد که او روزی هند را از قوانین بریتانیا نجات خواهد داد؟

مهانداس در 2 اکتبر 1869 میلادی (10 مهر 1248 ه.ش) در شهر کوچک «پورباندر» در شمال بَمبَئی متولد شد.

در آن زمان هند قسمتی از امپراتوری بریتانیا بود. ویکتوریا نه تنها ملکه‌ی انگلستان، بلکه ملکه‌ی هند هم بود. هند میلیون‌ها انسان با مذهب‌های گوناگون داشت. مردم هند احساس درماندگی می‌کردند، زیرا در کشورشان هیچ قدرتی نداشتند...

2) ویلیام شکسپیر

نویسنده: هایدن میدلتون

تصویرگر: گری بال

مترجم: الناز یزدان‌پناه

ناشر: مکتب

چاپ اول: 1390

«شکسپیر» از نامدارترین نمایشنامه‌نویسان تاریخ است. نوشته‌هایش بعد از سال‌ها هم‌چنان در خوانندگانش تأثیر می‌گذارد.

هملت، اتللو، تاجر ونیزی، مکبث، شاه لیر، رومئو و ژولیت و... از مشهورترین نمایش‌نامه‌های شکسپیر هستند.

در کتاب چنین آمده:

در آوریل سال 1564 میلادی (943 ه.ش) پسربچه‌ای در خانواده‌ی شکسپیر متولد شد.

او را ویلیام و به اختصار ویل نامیدند. ویل بزرگ می‌شد تا مشهورترین نویسنده‌ی انگلستان شود.

خانواده‌ی شکسپیر در «استراتفورد» زندگی می‌کردند. استراتفورد شهری کوچک و تجاری در قلب انگلستان بود...

در استراتفورد تفریحات جالبی وجود داشت. تفریح مورد علاقه‌ی «ویل» جوان تماشای یکی از گروه‌های بازیگری بود که گاهی به شهر می‌آمدند.

ویل عاشق آن نمایش‌ها بود و آرزو داشت روزی به آن گروه ملحق شود و یکی از بازیگرانش باشد و شاید روزی می‌آمد که می‌توانست نمایش‌نامه هم بنویسد...

ساعت بدون تیک‌تاک

سروده‌ی: مهدی مرادی

تصویرگر: علیرضا جلالی‌فر

ناشر: امیرکبیر

چاپ اول: 1390

در این مجموعه شعر شاعر از همه ‌چیز سخن گفته: از شب، از آسمان، انار سرخ و خدا...

جیرجیرک:

شب است و جیرجیرک

دوباره گرم کار است

دوباره ساز او کوک

صدایش برقرار است

*

دوباره جیرجیرک

هوس کرده بخواند

کنار بالش من

شبش را بگذراند

*

صدای جیرجیرک

شده لالایی من

پر از تک‌خوانی اوست

شب تنهایی من

رودخانه‌ای که می‌رفتم

نویسنده: رامین جهان‌پور

ناشر: روزگار

چاپ اول: 1390

در داستان‌های این کتاب حال و هوای بچّه‌ها را می‌توان به خوبی مشاهده کرد.

بغض شیرین

از گوشه‌ی چشم نگاهی به حامد انداختم که هم‌نیمکتی‌ام بود. تندتند داشت جواب سؤال‌ها را می‌نوشت. بچّه‌های دیگر هم مشغول نوشتن بودند. آقای ابراهیمی گفته بود که امتحان آسانی است و هرکس یک دور کتاب علوم را خوانده باشد به راحتی می‌تواند به سؤال‌ها جواب دهد، امّا من حتی یک دور هم کتاب را نخوانده بودم.

سرک کشیدم تا ورقه‌ی حامد را بهتر ببینم؛ امّا او با دستش طوری روی سؤال‌ها را پوشانده بود که چیزی دیده نمی‌شد: «بهروز، سرت تو ورقه‌ی خودت باشه!»

صدای آقای ابراهیمی دلم را لرزاند.

دوباره به ورقه‌ام چشم دوختم. داشتم دیوانه می‌شدم. چند لحظه بعد وقتی دیدم آقای ابراهیمی...

پرعسوس

نویسنده: رفیع افتخار

ناشر: قطره

چاپ اول: 1390

شمارگان: 1100 نسخه

کتاب داستان مسافرت خانواده‌ای چهارنفره به خرمشهر است. در خرمشهر خانواده‌ای منتظر آمدن‌شان هستند تا از آن‌ها پذیرایی کنند.

«آرش» پسر بزرگ خانواده رازی دارد، به همین خاطر به خرمشهر می‌روند.

آن‌ها در خانه‌ای قدیمی نزدیک نخلستانی بزرگ ساکن می‌شوند. در فاصله‌ی کمی از محل سکونت‌شان خانه‌ی متروکه‌ای هست که وحشت را در دل آرش و دوست خرمشهری‌اش‌- حمید‌- می‌اندازد.

حمید از این خانه قصّه‌های ترسناکی می‌گوید.

یک شب که آرش در اتاقش تنهاست با صحنه‌ای عجیب و ترسناک مواجه می‌شود. او موجودی را می‌بیند که از پشت پنجره به او خیره شده و می‌خواهد...

چند خط از آغاز داستان:

اگر بخواهم از اول شروع کنم باید بگویم بیست و دوم شهریور بود که راه افتادیم. مادر، جلو، کنار پدر تو تویوتای سبزرنگ نشسته بود و داریوش با لب و لوچه‌ی درهم و اخم کرده، اون عقب، از من فاصله گرفته بود. خودش را چسبانده بود به در و زل زده بود به پشتی صندلی پدر.

این پسر همین که از تهران راه افتادیم بق کرد.

ما داشتیم می‌رفتیم خرمشهر و من، برعکس داریوش که عاشق شمال است، دلم داشت از خوش‌حالی قیلی‌ویلی می‌رفت و سرجایم بند نبودم.

CAPTCHA Image