گفتگو

نویسنده


جای دوستان شهیدمان خالی!

گفتگو با ابوالفضل اویسی، همکار جانباز سلام‌بچه‌ها

گاهی وقت‌ها جبهه نزدیکِ ماست. مهربانی، جلو رویِ ماست. نجابت و سخاوت همسایه‌ی دیوار به دیوار ماست و ما خبر نداریم. گاهی، وقتی به دور و برمان خوب نگاه کنیم، عطرِ ایثار و گذشت در فضای بالای سرمان، در پرواز است؛ اما ما متوجه نشده‌‌ایم و کمی که دقت کنیم، بوی خوش آن را حس خواهیم کرد.

آقای ابوالفضل اویسی، مردِ جبهه و جهاد است. جانباز مهربانی که یادگار دفاع مقدس است و در دل صاف و ساده‌اش، یک دنیا خاطره و محبّت و اخلاص دارد.

من نمی‌دانستم، یعنی اصلاً خبر نداشتیم که همکار خوبمان آقای اویسی، یک جانباز است و حرف‌های قشنگی از جبهه و جنگ دارد. وقتی خبردار شدم و با او صحبت کردم، با خوشرویی، خاطراتی را که در یادش بود برایم تعریف کرد. خاطراتی که حتماً برای شما هم جالب و خواندنی است و شما با گوشه‌ای از ایثار یکی از آن مردان دوران جنگ روبه‌رو خواهید شد. همان مردانی که زندگی و جان و هستی خود را به خاطر خدا و دین و کشور، هدیه دادند.

آقای ابوالفضل اویسی در سال 1336 در روستای خوش آب و هوای فُردو (در 50 کیلومتری شهر قم) به دنیا آمده است. فردو یک روستا است؛ اما اسمی سربلند دارد، چرا که 108 شهید به انقلاب تقدیم کرده است. آقای اویسی می‌گوید: «من آن زمان که به جبهه می‌رفتم روستایمان حدود 400 خانوار جمعیت داشت.» خُب حسابش را بکنید، یک روستا با این جمعیت کم، چه‌قدر زیاد شهید داده، پس حتماً رزمندگان زیادی هم در جبهه داشته و همه‌ی آن‌ها مردان دلاور و عاشق امام و انقلاب بودند.

کار مردم فردو، بیش‌تر دامداری و کشاورزی است. درخت‌های میوه زیاد دارد به خصوص گیلاس، بادام و گردو. آبش از چشمه و قنات است و نزدیک به 200 جانباز دارد. آفرین به این مردم خوب و ایثارگر!

*

حالا بیایید و گوش دل بدهید به حرف‌های یکی از مردم خوب این روستا، یعنی همکار خوب و باصفایمان، آقای ابوالفضل اویسی:

در شهریور سال 1360 همراه 70 نفر از رزمندگان روستایمان از قم، عازم جبهه شدیم. فرمانده‌ی ما سردار شهیدحیدریان بود. ما پیش از آن، 5 روز در پادگان 19 دی قم آموزش نظامی دیدیم. بعد به منطقه‌ی گُلف اهواز رفتیم. یک هفته آن‌جا بودیم، بعد هم رفتیم آبادان. من همراه جمعی از برادرانم در عملیات شکست حصر آبادان شرکت کردم.

*

اوایل جنگ بود. اول من امدادگر بودم و مجروحان را حمل می‌کردم. روزهای عجیبی بود. من 23 سال داشتم. ما از اهواز تا آبادان حدود هفت‌- هشت ساعت در راه بودیم، چون از بی‌راهه رفتیم. همه‌جا جنگزده بود و دشمنان به هیچ‌کسی رحم نداشتند. آن‌ها از زمین و هوا و دریا به شهرهای مرزیمان حمله کرده بودند؛ اما مردم به‌خصوص جوان‌ها در مقابلشان ایستادند. من ساعت ده صبح بود که روبه‌روی شیر پاستوریزه‌ی آبادان با ترکش خمپاره مجروح شدم. من را به طرف بیمارستان ماه‌شهر بردند. بعد با هواپیمای C130 همراه مجروحان زیادی به بیمارستان حافظیه‌ی شیراز برده شدم. 25 روز در آن‌جا بستری بودم. سپس من را به قم منتقل کردند. بعد هم بیمارستان شهدای تهران. حاصل آن اتفاق این بود: عصب‌های دست چپم برای همیشه قطع شده بود؛ یعنی دستم فلج شده بود و دیگر تحرکی نداشت. من حدود سه سال در مجروحیت سختی بودم.

*

یک بار وقتی داشتیم به طرف گُلف اهواز می‌رفتیم، یک رزمنده‌ی موتورسوار جلومان سبز شد و گفت: «پنج دقیقه‌ی دیگر راه بروید، به دام عراقی‌ها می‌افتید.» ما فوری برگشتیم و از یک راه دیگر حرکت کردیم. در آبادان دوستان من محمود رنجبر و حسن احمدیان شهید شدند و چند نفر دیگر هم مجروح که یکی از آن‌ها ابوالفضل مُرسلی و دیگر رضا جان‌جان بود.

*

من چند سالی مجروح بودم. مجروحیتم سخت بود. درد زیاد داشتم؛ اما در سال 64 دوباره به عنوان بسیجی به جبهه رفتم. آن‌ هم همراه گردان حضرت رسول(ص) از لشکر 17 علی‌بن‌ابیطالب. دلم نمی‌آمد از جبهه دور باشم و به ندای امام خمینی(ره) لبیک نگویم. در قم به حرم رفتم و با حضرت معصومه(س) خداحافظی کردم. آن زمان یک پسر خردسال داشتم که اسمش مهدی بود و در سال 62 به دنیا آمده بود. یادش به خیر، مادر خدابیامرزم هم زنده بود. من با همه‌ی خانواده خداحافظی کردم و با اشتیاق زیاد، راهی جبهه شدم.

*

ما در پادگان شهیدزین‌الدین اندیمشک بودیم. فرمانده‌ی گردان ما اسمش حاج‌عباس تجویدی و فرمانده‌ی گروهان‌مان هم سیدجلال موسوی بود. ما در گروهان میثم بودیم. من یک آرپی‌جی‌زن بودم. کارم شکار تانک و نفربرهای زرهی دشمن بود.

به نظرم یک آرپی‌جی‌زن در آن ایام باید از نظر روحیه و ایمان قوی می‌بود و از پاتک‌های دشمن که بعد از عملیات نظامی ما انجام می‌گرفت، نمی‌ترسید.

*

پاتک چیست؟ خُب معلوم است. وقتی ما به عراقی‌ها حمله می‌کردیم؛ یعنی عملیات انجام می‌دادیم، آن‌ها در جوابش دائم به ما حمله می‌کردند؛ یعنی ضدحمله انجام می‌دادند. مثلاً در یک روز ممکن بود چند بار ضدحمله داشته باشند. آن‌ها ترس زیادی داشتند.

*

وقتی به طرف خط مقدم جبهه رفتیم، از یک سه‌راهی در شلمچه رد شدیم. اسم آن‌جا سه‌راه مرگ بود. من بارها از آن‌جا رد شدم. آن‌جا در دید عراقی‌ها بود و آن‌ها  دائم با خمپاره و توپ و گلوله‌ی تانک، به سه‌راه حمله می‌کردند؛ گاهی هم با هلی‌کوپتر. بعضی از دوستان ما در آن‌جا شهید شدند.

*

شب بود که عملیات بزرگ و معروف کربلای پنج شروع شد. ما وارد خط مقدم در شلمچه شدیم تا در مقابل پاتک عراقی‌ها آماده باشیم. زمین آن‌جا به صورت آب و گِل بود. من که آرپی‌جی‌زن بودم دو نفر همراهی داشتم. به آن‌ها می‌گفتند کمک‌آر‌پی‌جی. رمز عملیات ما «یازهرا» بود. بچه‌های بسیجی در آن ساعت‌ها و شب‌ها، شجاعت زیادی از خود نشان دادند. خیلی‌ها هم گلچین شدند و به دیدار خدا رفتند. از دوستانم خیرالله فضل‌اللهی و ناصر عبداللهیان در آن‌جا شهید شدند. یادشان به‌خیر!

یادم می‌آید که دو تا از بچه‌های اطلاعات عملیات لشکر رفته بودند شناسایی دشمن، وقتی برگشتند، اشتباهی روی مین رفتند. ناگهان صدای انفجار بلند شد. یکی از آن‌ها داد زد: یاحسین، سوختم!

من تنهایی از خط گذشتم و به کمک آن دو نفر رفتم. عراقی‌ها داشتند ما را می‌دیدند. من وقتی بالای سر آن‌ها رسیدم یکی‌شان پایش قطع شده بود، اما نفس‌نفس می‌زد. من کمک کردم و آن دو را به عقب آوردم. تازه مدارک شناسایی و اسلحه‌ی‌شان را هم آوردم.

فرمانده‌ی گروهان‌مان هنوز هم وقتی من را می‌بیند می‌گوید: «تو قوی‌ترین مردی بودی که آن دو نفر را به پشت خط مقدم آوردی!»

*

بعد از عملیات، با قطار، برای مرخصی راهی قم شدیم. سر راه وقتی به شهر درود رسیدیم، یک پُل بود که قطار باید از روی آن رد می‌شد. عراقی‌ها آن‌جا را بمباران کرده بودند و آن پُل خراب شده بود. بهار بود و آب رودخانه با شدت زیاد رد می‌شد. رزمنده‌ها باید دونفر دونفر، به سختی از روی یک پُل شناور رد می‌شدند و خودشان را به آن پل می‌رساندند. ما بالأخره بعد از ساعت‌ها به آن طرف پل رفتیم. بعد دوباره سوار یک قطار دیگر شدیم و به طرف قم راه افتادیم.

در قم از ایستگاه راه‌آهن تا حرم، شاید پنج نفر هم ندیدیم. قم خیلی خلوت بود. چرا که عراقی‌ها با موشک و هواپیما، به شهر حمله می‌کردند. به همین خاطر مردم به جاهای امن رفته بودند. یک هفته در مرخصی بودم و دوباره برگشتم جبهه...

*

آن سال‌ها گذشت، تا آن‌که در ماه‌های پایانی جنگ، عراقی‌ها دوباره به شهرهای مرزی ما حمله کردند. امام دستور دادند رزمندگان جبهه‌ها را پُر کنند. من به جبهه رفتم و وارد گردان امام‌رضا(ع) شدم. آخرهای جنگ بود؛ امّا ما در مقابل عراقی‌ها ایستادیم و آن‌ها را عقب راندیم. ما پیروز شدیم و دل امام و مردم شاد شد.

*

یک بار قبل از عملیات حصر آبادان، من در کنار شهید محمود رنجبر بودم. او برای ما از نظر خوبی و اخلاص الگو بود. شهید فضل‌اللهی هم مرد شجاع و باروحیه‌ای بود. آن‌ها بعضی وقت‌ها به خوابم می‌آیند. یک شب در جبهه، برای صبحانه‌ی فردای ما نان و حلوا آوردند. او می‌گفت معلوم نیست ما زنده باشیم و به حلوای فردا برسیم. همان شب نان و حلوا را خورد. فردا هم یک هلی‌کوپتر عراقی آمد و جایی را که ما بودیم بُمباران کرد. فضل‌اللهی نزدیک من بود که شهید شد. او کمک‌آرپی‌جی من بود. البته من تا 24 ساعت از شهادتش خبر نداشتم، با این که نزدیکش بودم، اما خطِ ما خیلی شلوغ بود و آتش دشمن زیاد.

*

شب جمعه‌ها همیشه در فردو یا قم به گلزار شهدا می‌روم. یا در یادواره‌ی شهدا شرکت می‌کنم، تا ارتباطم با شهدا قطع نشود. اگر شهدا و جانبازان و ایثارگران نبودند مملکت ما نبود. ما هر چه داریم از برکت خون شهداست.

*

من یک بار آقا (مقام معظم رهبری) را در جبهه زیارت کردم. ایشان همان زمان جنگ تشریف آوردند و در لشکر سخنرانی کردند. احتمالاً بعد از کربلای پنج بود. خیلی جالب بود.

*

شب‌ها در شلمچه با آرپی‌جی‌زن‌ها، تانک‌ها و نفربرهای زیادی حمله می‌کردیم، صبح که می‌شد می‌دیدیم که لاشه‌ی سوخته‌ی آن‌ها بر جای مانده...

*

شیرین‌ترین خاطره‌ی جنگ: ارتباط با خدا و معنویت بچه‌ها خیلی زیاد بود.

تلخ‌ترین خاطره: هر بار دوست عزیزی از دست‌مان می‌رفت و شهید می‌شد، این برای ما خیلی سخت بود!

*

یادش به خیر مادرم که زنده بود، هر بار برایش از جبهه زنگ می‌زدم و صدایش به من آرامش می‌داد. در روستایمان کسی تلفن نداشت. فقط یک ساختمان مخابرات بود که ما چند نفر بودیم زنگ می‌زدیم و اسم خودمان را می‌دادیم. بعد کارمند مخابرات به خانواده‌هایمان خبر می‌داد که مثلاً یک ساعت دیگر بیایند. ما یک ساعت دیگر زنگ می‌زدیم و با آن‌ها صحبت می‌کردیم. مادرم یکی از آن‌ها بود.

*

من از سال 1376 کارمند دفتر تبلیغات اسلامی شدم. شروع کارم در روستای وِسف بود. الآن هم در مجله‌ی سلام‌بچه‌ها هستم.

*

پیام من به خوانندگان سلام‌بچه‌ها این است: درس‌تان را خوب بخوانید. در زندگی آدم‌های باایمان و پرتلاش باشید. خدانگهدار شما!
CAPTCHA Image