پرواز با گل سرخ


پینی

بهش می‌گفتند: «پینی.» دیگر این اسم بر زبان‌ها افتاده بود. اولش از این اسم خوشش آمد؛ اما بعد کمی فکر کرد. دید این اسم یک‌جوری مسخره است. به آینه نگاه کرد. اولین چیزی که به چشمش خورد، بینی‌اش بود.

وای چقدر این دماغ در نظرش بزرگ جلوه می‌کرد. ماجرا از آن‌جا شروع شد که سر کلاس بود و داشت چاخان‌هایش را سرهم می‌کرد. خب هر چه باشد می‌خواست کم نیاورد. از ماشین آخرین سیستم بابایش گفت تا این که روزی پنجاه هزار تومان پول توجیبی می‌گیرد و خرج می‌کند. فکر می‌کرد همه باورشان شده است. آخر سر هم یک عکس درآورد و گفت این را با فلان بازیکن معروف فوتبال گرفته. بچه‌ها عکس را گرفتند و یکی یکی دیدند. دهانشان از تعجب باز مانده بود. سهراب کنار بازیکن معروف فوتبال ایستاده بود. یکی‌شان به شک افتاد. پرسید: «این که لباس ورزشی ندارد؟»

گفت: «خب حتماً نباید لباس ورزشی داشته باشد که! من که توی زمین فوتبال باهاش عکس نینداختم. آمده بود خانه‌ی‌مان و کنار باغچه‌ی خانه‌ی‌مان عکس انداختم.»

آخرین نفر داوود بود. داوود عکس را گرفت و نگاه کرد. دقیق شد. دقیق‌تر. بعد گفت: «ببینم سهراب، این دایی‌ات نیست؟»

سهراب با آن اعتماد به نفس عجیبش گفت: «چی، دایی؟ دایی‌ام که پنجاه سال دارد. این جوان بیست‌وپنج ساله را با دایی‌ام یکی کردی.»

داوود گفت: «همین تابستانی نبود آمدید مغازه‌ی‌مان و گفتی این دایی‌ام است.» بعد دوباره به عکس خیره شد: «خود خودش است. همین پیراهن زرشکی تنش بود. گفتی که با دایی‌ام رفتیم شمال و برگشتیم. فکر کن ببین یادت نمی‌آید.»

سهراب عکس را از دست داوود کشید و گفت: «بده ببینم. من کی آمدم مغازه‌ی‌تان.»

داوود کفش سهراب را نشانه گرفت و گفت: «پس این کفش را از کجا خریدی؟ نکند می‌خواهی بگویی خاله‌ام از کیش آورده، هان!»

سهراب هاج و واج مانده بود. به کفشش نگاه کرد و پاهایش را طوری قایم کرد که کسی متوجه نشود. مهدی گفت: «راستی چند هفته پیش یادت می‌آید غیبت کردی و وقتی برگشتی گفتی دایی‌ام عمرش را داده به شما.»

سهراب گفت: «من کی گفتم! گفتم که دایی‌ام کما رفته.»

محمود پرسید: «مگر چند تا دایی داری؟»

سهراب عصبانی شد و گفت: «چقدر سؤال‌پیچم می‌کنی.»

بعد داوود انگشت روی نوک دماغش گذاشت و گفت: «هیس، معلم دارد می‌آید آقای پینی.»

حالا به دماغش نگاه می‌کرد. با انگشتش دماغش را فشار داد، اما بینی‌اش پهن می‌شد. دماغش دراز بود. احساس کرد فیل شده و خرطوم دارد. با خودش گفت: «داوود عجب آدمی است. همه‌اش دنبال نقطه‌ضعف آدم است. حالا یه‌ کم دماغم بزرگ است. ببین چه اسمی رویم گذاشته.» بعد خودش را دلداری داد و گفت: «بی‌خیال، شوخی است دیگر. من که نباید برنجم.»

نمی‌شد کاری‌اش کرد. فکر بینی درازش او را آزار می‌داد. باید دست به کاری می‌زد. آن روز باز جمع دوستانه برقرار شد و توی حیاط نشستند و حرف زدند. سهراب رو کرد به داوود و گفت: «توی عمرت یک نقطه‌ضعف از من پیدا کردی و اسم پینی را روی من گذاشتی. حالا می‌خواهم این نقطه‌ضعف را از بین ببرم.»

داوود گفت: «چه نقطه‌ضعفی؟»

سهراب با دو انگشتش دماغش را گرفت و گفت: «تو به این گیر دادی. مگه نه؟ یک کم دماغم دراز است و اسم پینی را رویم گذاشتی. من به همین خاطر با یک جراح زیبایی صحبت کردم. قرار است چند روز دیگر بروم عمل کنم و این نقطه‌ضعف را ازت بگیرم.»

محمود گفت: «ولی دماغت که خوب است. اندازه است!»

مهدی گفت: «مگر دختری می‌خواهی دماغت را عمل کنی؟»

داوود گفت: «یعنی نمی‌دانی برای چی تو را پینی صدا زدم؟»

سهراب به بینی‌اش اشاره کرد: «به همین خاطر دیگر!»

داوود دستش را تکان داد: «نه، نه دوست من. می‌خواهی بعداً بهت بگویم؟»

سهراب سینه جلو داد و گفت: «نه همین جا بگو. فکر می‌کنی می‌ترسم و کم می‌آورم.»

داوود گفت: «ببین اصلاً احتیاج به عمل بینی نداری، تو باید خودت را عمل کنی.»

- خودم را؟

- آره، می‌دانی بعضی وقت‌ها حرف‌هایی می‌زنی که آدم از تعجب شاخ در می‌‌آورد. اصلاً هم نیازی نیست این حرف‌ها را بزنی‌ها. نمی‌گویم دروغ می‌گویی. چاخان می‌کنی. بعد وقتی این حرف‌ها را می‌زنی آدم احساس می‌کند دماغت دارد دراز می‌شود.

مهدی گفت: «ناراحت نشوی‌ها. بعد از عمری ما فرق حرف راست و دروغ را می‌فهمیم. بعضی وقت‌ها آن‌قدر کم‌حافظه می‌شوی که بعضی از حرف‌هایت یکی از آب درنمی‌آید؛ یعنی حرف دیروزت با امروزت فرق می‌کند.»

سهراب گفت: «ولی...»

داوود گفت: «ولی ندارد. ما دوست تو هستیم. دلمان نمی‌خواهد ببینیم که بین بچه‌ها معروف به دروغگو شدی. این چیزی که من گفتم شوخی بود. دیگر هم نمی‌گویم. به کسی هم اجازه نمی‌دهم تو را پینی صدا بزند. فقط اگر از این حرف‌ها دست برداری، آدم احساس می‌کند بینی‌ات دیگر دراز نمی‌شود.»

سهراب خندید و گفت: «وای. به همین خاطر گفتی پینی. پینی، یعنی دروغ!»

محمد که تا حالا ساکت نشسته بود گفت: «سهراب‌جان، کارتن پینوکیو را دیدی؟ اگر ندیدی یک بار ببین یا لااقل کتابش را بخوان.»

دروغ‌گویی از ناتوانی است.

امام حسین(ع)
CAPTCHA Image