گزارش

نویسنده


از گذشته، برای امروز

تمام بچگی‌هایم را فقط در شهر خودمان گذراندم. صبح می‌رفتم مدرسه و بعد از ظهر کنار دیوار خانه‌ی‌مان با بچه‌های همسایه بساط خاله‌بازی به راه می‌انداختم. آخر هفته‌ها هم با پدر و مادر می‌رفتیم خانه‌ی مادربزرگ و عمه‌جان و عموجان که نهایتاً سه یا چهار تا خیابان بالاتر از محله‌ی ما بودند.

کمی بزرگ‌تر که شدم بابا یک ماشین خرید و توانستیم به منطقه‌های دورتر برویم. نهایتاً شهرهایی که سه یا چهار شهر بالاتر از شهر ما بودند. در آن سفرها حسابی به ما خوش می‌گذشت.

اوایل مهر هم یک انشای پر و پیمون، در جواب «تابستان خود را چگونه گذراندید؟» می‌نوشتم و از سفرنامه‌ی‌مان می‌نوشتم و دیگران را هم از کوله‌بار تجربه‌هایم بهره‌مند می‌ساختم.

قبلاً این طور بود؛ اما الآن دوره و زمانه‌‌ی ما با آن روزگار فرق کرده است.

وقتی از تعطیلات برمی‌گردیم بیشتر دوستانم از سفرهایی که با هواپیما رفته‌اند می‌گویند و از خاطرات‌شان به کشورهای خارجی می‌نویسند.

اما من چی؟

چه بگویم و چه بنویسم از سفرهای ساده و تکراری‌مان؟

کاش حداقل یک بار به کشورهای نزدیک، دوست و همسایه می‌رفتیم! هر بار این فکرم را به زبان می‌آورم، پدر می‌گوید:

«هنوز کشور خودمان را خوب نشناخته‌ایم، برویم کشورهای دیگر که چه؟ خارجی‌ها بهتر از ما ایران‌مان را می‌شناسند.»

در راستای همین افکار، پدر هر از گاهی برایمان یک سفر ایران‌گردی ترتیب می‌دهد.

همین چند وقت پیش رفتیم به یکی از کاروان‌سراهای قدیمی ایران. به کاروانسرای پاسنگان که در اطراف قم است.

وقتی داخل کاروانسرا رفتیم پدر و مادر گفتند بلند شو برویم همه‌جای کاروانسرا را ببینیم.

من گوشه‌ای نشستم و گفتم: «هر چه را که باید ببینم از همین‌جا می‌بینم.»

مادر و پدر بی‌تفاوت به من، راه افتادند و در کاروانسرا به تجسس پرداختند. طوری به اطراف نگاه می‌کردند که انگار در هر لحظه با یک شگفتی روبه‌رو می‌شوند.

من صدای صحبت کردن دو نفر را شنیدم. نزدیک‌شان رفتم و با آن‌ها گرم گفتگو شدم.

زهرا مصاحبت و زهرا نعمت‌مراد هم آمده بوند از کاروانسرا بازدید کنند. آن‌ها توی حجره‌ای نشسته بودند و چای می‌خوردند. در کنار هم می‌گفتند و می‌خندیدند.

شما از بودن در این‌جا لذت می‌برید؟

بله، البته!

آیا دیدن این دیوارهای کاهگلی و این حجره‌های قدیمی برای شما جالب است؟

زهرا مصاحب می‌گوید: «خوب این‌ها آثار باستانی کشور ماست. با دیدن همین بناها با فرهنگ و هنر کشورمان در دوران‌های گذشته آشنا می‌شویم.

می‌فهمیم در روزگار گذشته با آن‌که ساخت و ساز بسیار مشکل بوده، چه‌قدر زیبا و هنرمندانه این بناها را ساخته‌اند.»

با دیدن عکس‌ها و فیلم‌هایی از آثار باستانی هم می‌توانیم این چیزها را متوجه شویم.

زهرا نعمت‌مراد می‌گوید: «هر قدر هم که در کتاب‌ها درباره‌ی این آثار بخوانیم و یا عکس‌های‌شان را ببینیم باز هم مثل این نیست که بیاییم و از نزدیک این ساختمان‌ها را ببینیم. این‌جا حال و هوای خاص و عجیبی به آدم دست می‌دهد.

این کاروانسرا نشان می‌دهد که مردم ما برای مسافرت ارزش زیادی قائل بودند.

من روی دیوار یکی از حجره‌ها نوشته‌هایی را دیدم. با ذره‌بین آن‌ها را خواندم. دست‌خط یک مسافر بود که سال‌ها قبل آن را نوشته بود. با خط خوشنویسی و با قلم و جوهر. خیلی زیبا بود. یک لحظه احساس کردم به سال‌ها قبل برگشته‌ام.

ما توی یکی از حجره‌هایی رفتیم که مسافرها در زمستان داخل آن می‌رفتند. آن‌جا چیزی شبیه شومینه بود. در و دیوار حجره هم دودی بود. بوی خاصی در آن حجره پیچیده بود.

ما مطبخ قدیمی کاروانسرا را هم دیدیم و در یکی از اتاق‌های آن‌ها، با شکل وسایل اتاق‌ها در قدیم آشنا شدیم.

ما پای‌مان را روی پله‌هایی می‌گذاریم که گذشتگان ما از آن پله‌ها بالا رفته‌اند.

راستی، به نظر شما در چه کتاب و با چه عکس‌هایی می‌توانستیم به این احساس‌ها دست پیدا کنیم؟»

من... چیزی نمی‌گویم. فقط به اطراف خیره می‌شوم.

خوب نگاه می‌کنم:

مردمی را می‌بینم که با لباس‌هایی بلند، شال‌هایی به کمر و کلاه‌هایی بر سر افسار اسبان و شترانشان را گرفته‌اند و داخل حیاط کاروانسرا می‌آیند. بار و بنه‌‌ی‌شان را بر زمین می‌گذارند، در حوض وسط حیاط دست و روی می‌شویند. چشم‌هایم را می‌بندم. صدای دلنگ دلنگ زنگوله‌ها گوشم را پر می‌کند.
CAPTCHA Image