نویسنده
تلفن خانه باز به صدا درآمد. بابا مشقاسم به طرف تلفن رفت. گوشی را برداشت.
- الو... الو... چرا حرف نمیزنی؟
گوشی را با عصبانیت گذاشت سر جاش.
مریم پرسید: «کی بود باباجون؟»
- والا نمیدونم. یکی هست چند روزه خیلی اذیتم میکند. زنگ میزند، حرف نمیزند یا فوت میکند. هییییی...! چه دورانی شده.
خالهالهام خندهاش گرفته بود. خاله گفت: «مریم خدا نکشتت این پیرمرد رو اذیت نکن! اولاً اینکه خدا رو خوش نمیآد. دوماً اگر بفهمد تویی عصبانی میشود.»
- اشکالی ندارد خالهجون. عوضش کلی میخندیم.
دوباره تلفن زنگ خورد و پدربزرگ دوباره با عصبانیت گوشی را برداشت.
- الو... الو... آخه چرا منِ پیرمرد را اذیت میکنی؟ خدا رو خوش نمیآید.
گوشی را محکم کوبید سر جاش.
مریم گفت: «باباجون باز هم...؟»
- آره بابا، والا نمیدانم کدوم... استغفروا... نمیدانم کیه که فحش بدم، ندم... ا...اکبر خدا لعنتش کند.
- اِاِاِاِ... باباجون نگو اینجوری. شاید بندهی خدا قصدش اذیت نیست.
- آخه مریمجان اگر قصدش اذیت نیست، چرا حرف نمیزند. آخه کسی هم که کار داشته باشد حرف میزند. فوت نمیکند که. این آدم مرض دارد.
مریم زیر لب گفت: «مرض که نداره کمی شیطنت میکند.»
بابا پرسید: «مریمجان چیزی گفتی؟»
- نه نه. اِاِاِاِم چیزه. چه آدمهایی پیدا میشوند ها!
دوباره گوشی زنگ خورد. بابا مشقاسم برداشته و نداشته شروع به بد و بیراه گفتن کرد.
- ای بر پدر و مادرت لعنت که تو رو اینجوری تربیت کردن...
مریم و خالهالهام داشتند از خنده میترکیدند که خالهالهام گفت: «مریم دیگر بس کن. بیخیال. اصلاً برو بگو تویی.»
مریم وسط حرف خاله پرید و گفت: «نه خالهجون، اگر شما و مامان حرفی نزنید چیزی نمیشود.»
همان موقع مهرداد پسردایی، گوشی موبایلش دستش بود که مریم چشمکی به خالهاش زد و رفت پیش بابامشقاسم و در گوشش گفت: «باباجون فکر کنم مهرداد باشد. ببین گوشیاش دستش است.»
بابامشقاسم با عصبانیت رفت طرف مهرداد و گفت: «مهرداد تویی؟ یعنی چی این کارها؟ چرا اینجوری میکنی؟»
مهرداد که حسابی شوکه شده بود گفت: «باباجون، به خدا من نیستم. به جان مامانم من نیستم.» داد زد و گفت: «عمهالهام، بیا ببین اصلاً شمارهی باباجون تو گوشی من هست؟»
عمهالهام گوشی را ازش گرفت، نگاه کرد و گفت: «نه بابا، مهرداد نیست.»
بابامشقاسم با عصبانیت رفت نشست. تا آخر شب مریم چند بار زنگ زد و هر بار هم فحش نوش جان میکرد؛ اما انگار اصلاً ککش نمیگزید و ناراحت نمیشد.
موقع رفتن بابامشقاسم رفت طرف مریم. دستی به سرش کشید و گفت: «باباجون، مریمخانم من فهمیدم تویی؛ اما به روی خودم نیاوردم. نخواستم تو ذوقت بزنم و دلت را بشکنم. اما عزیزم با هر کسی شوخی نکن. شاید بهش بر بخورد و اتفاقهای ناجوری بیفتد.»
مریم که از شدت شرمندگی و خجالت قرمز شده بود گفت: «باباجون، به خدا قصدی نداشتم. فقط خواستم کمی خندیده باشیم. ببخشید تو رو خدا، شرمندهام!»
بابامشقاسم گفت: «دشمنت شرمنده باشد نوهی گلم. برو به امان خدا.»
مریم گفت: «ولی باباجون من فقط امشب این کار رو کردم ها. روزهای دیگه من نبودم.»
بابا خندید و گفت: «میدانم. برو عزیزم، خداحافظ.»
مریم سریع باباجون را بوس کرد و خداحافظی کرد.
توی راه همهاش به کارهای امشب فکر میکرد و برخورد بابا مشقاسم. توی دلش گفت: «چه باباجون خوب و مهربونی دارم!»
ارسال نظر در مورد این مقاله