نویسنده

 

رفتم زیر پتو. چشم‌هایم آرام آرام داشت بسته می‌شد که یک‌دفعه نوری را دیدم. نه... خیال بود. بیش‌تر دقت کردم... آره، یک آدم بود، اما نه. بیش‌تر شبیه به فرشته‌کوچولو بود. در دستانش یک مشعل بود. در حال رفتن از راهی طولانی شبیه به یک تونل بود.

صدایش کردم: «کی هستی؟» برگشت. نگاهم کرد و یک لبخند زد. دوباره به راه خودش ادامه داد. دوباره صدایش کردم: «آهای فرشته‌کوچولو، با توأم، کجا می‌روی؟»

ایستاد... مکثی کرد. بعد مسیرش را رو به من کرد. تا رسید به من، مشعل را نزدیک صورتم آورد. با دست‌های کوچکش نوک انگشتانم را گرفت و سرش را روی آن گذاشت. گفتم: «چرا با من حرف نمی‌زنی؟»

گفت: «می‌آیی برویم؟»

گفتم: «کجا؟»

گفت: «یک جای خوب؟»

گفتم: «قبوله، اما من توی این تونل جا نمی‌شوم.»

خندید و گفت: «این‌که کاری ندارد، چشمانت را ببند.» چشمانم را بستم. بعد از لحظه‌ای باز کردم. دیدم من هم به اندازه‌ی او شده بودم.

دستم را گرفت و به همان راهی رفتیم که او از آن برگشت. در راه کلی با هم صحبت کردیم، تا به یک درِ بزرگ و قشنگ رسیدیم که در کنار آن پُر از گل‌های زیبا بود. در باز شد. با باز شدن در، عطر گل‌ها به مشام می‌رسید. نسیم خنکی صورتم را نوازش داد.

فرشته‌کوچولو دستم را کشید و به داخل برد. تا حالا باغی به این قشنگی ندیده بودم. چه گل‌ها و درخت‌های زیبایی داشت! زیر درختان نهرهایی جاری بود که آب آن پاک و زلال بود.

محو تماشای باغ بودم که فرشته‌کوچولو گفت: «نظرت چیه؟» گفتم: «عالیه! من تا حالا باغی به این قشنگی ندیده بودم.» بعد نگاهم به طرف دیگر باغ رفت. آن‌جا پر از فرشته‌کوچولو بود که داشتند از این همه زیبایی و درخت و گل و... لذت می‌بردند.

ناگهان فرشته‌کوچولو مقابلم ایستاد، دستم را گرفت و گفت: «می‌دانی این باغ قشنگی که می‌بینی کجاست؟» گفتم: «نه!» گفت: «این‌جا همان بهشت است!» من که از تعجب خشک شده بودم پرسیدم: «بهشت! واقعاً؟ اما من این‌جا چه‌کار می‌کنم؟»

فرشته‌کوچولو گفت: «یادت نیست؟» گفتم: «چی‌ را؟» گفت: «چند روز پیش که مامانت مریض شده بود، ازش مراقبت می‌کردی و تمام کارها را به خوبی انجام می‌دادی. بعد ناله کردی و گفتی خدایا! چرا این‌جوری شد؟ چرا مادرم باید مریض می‌شد؟ آخه چرا من؟

خدا این همه لطفی را که در حق مادرت کردی نادیده نگرفت و خواست به تو بگوید که دوستت دارد.»

گفتم: «آره، یادم آمد، ولی...»

گفت: «خب، خدا به خاطر اون کار خوبت این بهشت را بهت پاداش داده.»

من از خوش‌‌حالی فریاد زدم: «خدایا شکرت!» یک‌دفعه صدای مادرم را شنیدم که می‌گفت: «بیدار شو... بیدار شو. چرا داد می‌زنی؟»

چشمانم را باز کردم و مادرم را در آغوش گرفتم و به او گفتم: «مامان خیلی دوستت دارم!»
CAPTCHA Image