آسمانه/می‌آیی...


 

نگاه چشمانم را به کدام شاخه‌ی شکوفه بسته گره بزنم؟ گویا واژه‌ها از سرانگشتانِ ثانیه‌هایم جریان دارند. از زنجیرهای درهم تنیده‌ی خاطراتم، درد می‌کشم و دردها، گام‌های عبورم را خط می‌زنند. صدایی نیست جز سکوت‌ِ ساعت‌ها بر پلک‌های سنگین خواب‌زده‌ی شب؛

این روزها‌، عجیب احساست می‌کنم. نگران روزهای رفته نیستم. نمی‌دانم کدام دقیقه‌ی روشن، پلک‌های بلندت، پرواز را در من جای خواهد داد؟...

این روزهای بی‌تو، عجیب بوی غربت می‌دهند؛ بوی پاییزهای سوخته، برگ‌های رهاشده‌ از شاخه‌های خشکیده، بوی شکوفه‌های پژمرده و احساس نسیم‌های خشن تابستان...

جاده‌ها نیامدنت را در خویش می‌پیچند. نمی‌دانم می‌آیی یا نه...؟

اما به گمانم می‌آیی و من نگاهِ چشمانم را روشن می‌بینم.
CAPTCHA Image