معرفی کتاب

نویسنده


 

از دل اندوه‌ها و مشکلات

متشکرم؛ از ته دل!

نویسنده: جین بیوکنن

مترجم: پروین علی‌پور

نشر افق

هر کس سرنوشتی دارد. سرنوشت هیتی هم به این صورت است. وقتی تنها شش سال دارد، پدر و مادر و برادر کوچکش جرجی را در آتش‌سوزی یک ساختمان اجاره‌ای از دست می‌دهد و او را روانه‌ی پرورشگاهی در نیویورک می‌کند.

هیتی از همان اول که قصه‌اش را برایم تعریف می‌کند غمگین است. کم لبخند می‌زند و بیشتر از اتفاق‌های خوب، اتفاق‌های بد توی زندگی‌اش دارد. او گاهی آنقدر غمگین است که فراموش می‌کند برای چیزی از خدا تشکر کند. هیتی از کلمه‌ی «متشکرم» متنفر است. او فکر می‌کند هیچ چیزی ندارد تا به خاطرش از خداوند تشکر کند. می‌گوید اگر خدا او را دوست داشت، او هم همراه با پدر و مادر و برادرش می‌مرد یا آنها را از آتش‌سوزی نجات می‌داد.

اما یک نفر هست که همیشه به هیتی یادآوری می‌کند که به خاطر همین ‌که زنده است از خدا تشکر کند. مسؤول پرورشگاه، که هیتی می‌گوید زن چاق و چله‌ای است، همیشه به او یادآور می‌شود: «خدا را شکر کن!»

هیتی از زندگی‌اش ناراضی است. زندگی در پرورشگاه را دوست ندارد. دستم را می‌گیرد و می‌برد جایی که زندگی می‌کند. دوستانش را به من معرفی می‌کند که با وجود این‌که سرنوشت هرکدام‌شان با دیگری فرق دارد تنها در یک چیز همدرد هستند، همه‌ی‌شان برای ادامه‌ی زندگی مجبورند پرورشگاه را تحمل کنند. هیتی لباس‌های کهنه و کثیفش را نشانم می‌دهد که تنها دارایی‌اش در زندگی هستند. تخت‌خواب‌هایی را نشانم می‌دهد که به خاطر کم بودن تعدادشان، شب‌ها مجبورند روی هر تخت، دونفری بخوابند.

هیتی سه سال در پرورشگاه می‌ماند. خوبی پرورشگاه این است که به او خواندن و نوشتن و دوخت و دوز یاد دادند؛ اما به او یاد ندادند که بار دیگر چه‌طور می‌تواند احساسی داشته باشد! چه‌طور می‌تواند به خاطر چیزی که هست و زندگی‌ای که دارد خدا را سپاس بگوید و شکرگزار او باشد. هیتی فکر می‌کند خدا او را فراموش کرده و اصلاً نمی‌داند او زنده است یا مرده.

زندگی هیتی درست از جایی که انتظارش را ندارد شکل دیگری به خودش می‌گیرد. او و گروهی دیگر از بچه‌های پرورشگاه، سوار قطار می‌شوند تا در جایی به نام نبراسکا به عنوان خدمت‌گزار به خانواده‌های روستایی بپیوندند. هیتی نه پرورشگاه را دوست دارد نه خدمت‌گزار بودن و زندگی کردن با خانواده‌ای که هیچ چیز از آن‌ها نمی‌داند؛ اما برای فرار از محیط خسته‌کننده و زجرآور پرورشگاه راهی ندارد جز این که بپذیرد تا خدمت‌کار یک خانواده‌ی روستایی شود.

زندگی هیتی درست از همین‌ جاست که شکل دیگری می‌گیرد. «هنری» او را از میان بیست و چهار کودک پرورشگاهی دیگر که همه در صف منظمی ایستاده‌اند، انتخاب می‌کند و به خانه می‌برد.

خانه‌ی هنری جایی نیست که هیتی تصورش می‌کرد. خانواده‌ی دونفره‌ی هنری هم غمگین‌تر از آن است که هیتی فکرش را می‌کرد.

هیتی با الیزابت آشنا می‌شود. زن رنج‌دیده‌ای که دو فرزند خودش را از دست داده و حالا دچار افسردگی است و بیشتر وقت‌ها توی رختخوابش به سر می‌برد.

هیتی از دیدن این همه غم و اندوه خسته است. دوست دارد برود پرورشگاه. دوست دارد اتفاقی بیفتد که او یک بار دیگر احساس کند خدا حواسش به او هست. هیتی از تنهایی‌هایش برایم می‌گوید. از این می‌گوید که از پیوستن به یک خانواده‌ی دونفره احساس خوشحالی نمی‌کند و تنها دلخوشی‌اش گربه‌ی پشمالویی است که خودش را برای او لوس می‌کند و وقتی روی پاهایش می‌نشیند، گوله می‌شود و به خواب می‌رود.

«متشکرم؛ از ته دل!» قصه‌ی هیتی است. بهتر بگویم؛ قصه‌ی اندوه‌ها و تنهایی بزرگ هیتی. قصه‌ی دلخوشی‌هایی که گوشه‌های زندگی پنهان شده‌اند و چشم هیتی آن‌ها را نمی‌بیند. هیتی توی زندگی‌اش چیزی ندارد که به خاطرش سپاسگزار باشد؛ نه خانواده، نه لباس‌های خوب و زیبا، نه خانه، نه آدم‌هایی که از صمیم قلب دوست‌شان داشته باشد.

هیتی با حرف زدن از دلتنگی‌هایش به من یادآور می‌شود که من چقدر خوشبختم. چقدر خوب است که هزار دلیل دارم برای این که از خدا تشکر کنم. به خاطر خانواده‌ای که دارم. به خاطر لباس‌هایی که می‌پوشم و دوستانی که دور و برم هستند و کتاب‌هایی که می‌توانم بخوانم. من از خدا سپاسگزارم که دلیل‌هایی دارم برای لبخند زدن. سپاسگزارم که هنوز غبار خاکستری‌ای قلبم را نپوشانده و می‌توانم از خیلی چیزها خوشحال شوم.

«متشکرم؛ از ته دل!» داستان از دست دادن‌هاست، داستان رنج‌ها و اندوه‌هایی که هر آدمی در زندگی‌اش به شکلی و در موقعیتی متفاوت با آنها روبه‌رو می‌شود. هیتی در داستان «متشکرم؛ از ته دل!» با سختی‌ها و غصه‌های زیادی روبه‌رو می‌شود. هیتی با این‌که تنها دلخوشی‌اش در دنیا گربه‌ی خانگی و دوست پرورشگاهی‌اش امیلی است، دختر صبوری است و خوب بلد است با مشکلات و سختی‌های زندگی‌اش کنار بیاید و بدون اینکه حتی خودش هم متوجه باشد از دل اندوه‌ها و نداشته‌هایش، چیزی به نام «امید» بیرون بکشد و به روزهای روشنی دل‌ خوش کند که هنوز از راه نرسیده‌اند.

کتاب «متشکرم، از ته دل!» نوشته‌ی جین بیوکنن، موفق به دریافت جایزه‌ی کتاب کودک جورجیا و کاندیدای جایزه‌ی مارک توین شده و نشر افق آن را به چاپ رسانده است.

*

نوشتن مثل تماشای تصاویر سه‌بعدی می‌ماند

جین بیوکنن نویسنده‌ی کتاب‌های «متشکرم؛ از ته دل!»، «خداحافظ چارلی»، «دانه‌ی جادویی»، «قصه‌های هنک»، «شیور پدربزرگ» و... است. او به خاطر کتاب «متشکرم، از ته دل!» موفق به دریافت جایزه‌ی بیوکنن شده و درباره‌ی زندگی خودش این‌طور می‌نویسد:

- من در غرب ماساچوست به دنیا آمدم و بزرگ شدم. پدر و مادری داشتم که نسبت به کتاب‌های کودک و نوجوان علاقه‌ی زیادی نشان می‌دادند. پدرم معتقد بود بهترین تفریح کتاب خواندن است و بیشتر وقتش را در خانه، صرف کتاب خواندن برای ما بچه‌ها می‌کرد.

من صدای پدرم را وقت خواندن کتاب شازده‌کوچولو و تاریخ نارنیا درست به خاطر دارم؛ و صدای مادرم را وقت خواندن قصه‌های پو، باد در درختان بید و وب شارلوت. من کتاب‌خوان نبودم؛ اما از سوی داستان‌های زیادی که هر روز پدر و مادرم برایم می‌خواندند محاصره شده بودم.

وقتی که بزرگ شدم و از دانشگاه فارغ‌‌التحصیل شدم، به عنوان یک روزنامه‌نگار در یک روزنامه مشغول به کار شدم، ازدواج کردم و صاحب دو فرزند شدم که فهمیدم بزرگ‌ترین علاقه‌ام در زندگی چیست: نوشتن برای بچه‌ها. سال‌ها بعد اولین کتاب خودم یعنی «متشکرم، از ته دل!» را نوشتم.

دوست دارید در کنار نوشتن چه کارهایی دیگری انجام بدهید؟

مطالعه کردن، تماشای پرنده‌ها، پیاده‌روی و گپ زدن با دوست‌هایم.

ایده‌ی داستان‌هایتان را از کجا می‌آورید؟

از هر جایی که می‌روم، از هر چیزی که می‌خوانم، از هر کسی که می‌بینم.

چه‌طوری داستان‌هایتان را می‌نویسید؟

تا به حال به تصاویر سه‌بعدی نگاه کرده‌اید؟ نوشتن برای من این‌طور می‌ماند. مثل این می‌ماند که من یک جعبه پر از تصاویر سه‌بعدی داشته باشم. با نگاه کردن به آنها می‌توانم نگاه کنم که چه چیزهایی شکل می‌گیرد و اتفاق می‌افتد. من به اطرافم نگاه می‌کنم و چیزی را که می‌بینم می‌نویسم.

آیا شما فرزندی هم دارید؟

من دو فرزند بزرگ دارم. مایک، مهندس کامپیوتر است و در بوستن زندگی می‌کند و لورا، مدیر بازاریابی یک شرکت است و در راشل جدید، در نیویورک زندگی می‌کند.

آیا شغل دیگری هم جز نویسندگی دارید؟

کتابدار یک کتابخانه در شهرم هستم و بخش مهمی از کارم، کتاب خریدن برای بخش نوجوان‌هاست.

برای کسانی که به نوشتن علاقه دارند چه پیشنهادی دارید؟

بخوانید، بخوانید، بخوانید؛ به‌خصوص چیزهایی بخوانید که فکرش را هم نمی‌کنید که از آنها خوش‌تان بیاید. تنها به این طریق است که شما به عنوان یک خواننده و نویسنده رشد می‌کنید.
CAPTCHA Image