داستان

نویسنده


 

سفر تنهایی

داشت می‌رسید. گلوله شده بود، چسبیده به شیشه. مینی‌بوس راه را می‌برید و مناظر بیرون را مثل تصاویر فیلم‌های سینمایی از جلو چشم‌هایش عبور می‌داد. فاصله‌ی تک‌درخت‌ها کم می‌شد، شکسته می‌شد و پوشش گیاهی عریانی بیابان را می‌پوشاند. گونه‌اش را به شیشه تکیه داد تا حرارتش را بمکد.

یک سفر تک‌نفره! روی شانه‌های نحیفش سنگینی می‌کرد.

کم کم دلشوره‌اش بیش‌تر شد.

نفر آخری بود که پیاده شد. گاراژ را که بیرون آمد با چشم‌های مضطرب‌ اطرافش را پایید و تکه کاغذ را در مشتش فشرد. نگاهش را برای هزارمین بار روی نشانی لغزاند. آن‌قدر نگاهش کرده بود که نشانی را از حفظ داشت؛ اما این یک‌دفعه می‌خواست قوت قلب بگیرد و گرفت.

تاکسی‌ها جلو پایش توقف نمی‌کردند! دستش را با تشویش بالا نگه داشته بود. جایی را بلد نبود. هیچ کس را نمی‌شناخت. بالأخره یکی ایستاد و سوار شد. اشک را در چشم‌هایش حس کرد. نشانی میدان را گفت و همان‌جا پیاده شد.

شانسش زد! خیابان نادری گوشه‌ی نزدیک میدان بود؛ یعنی خودش تابلویش را دید. با این وجود، طبق بخصوص سفارش پدرش، نشانی‌اش را از یکی پرسید. مرد انگار زورش می‌آمد به بچه‌ای جواب بدهد، با بی‌تفاوتی دستش را به طرف خیابان کشید.

نفس نصف و نیمه‌ای کشید و بگویی نگویی لبخندی روی لبش شکفت. یکهو احساس گرسنگی کرد. همان دم خیابان نادری که از میدان جدا می‌‌شد چشمش به یک ساندویچی افتاده بود. ریز ریز سرش را تکان داد و به درخواست شکمش اهمیتی نداد. احتمالاً غذای مفصل و خوش‌‌مزه‌ای انتظارش را می‌کشید!

باید یک خیابان طولانی را صاف می‌رفت. خودش را به پیاده‌رو رساند و سبک گام برداشت. پیاده‌رو وسیع با مغازه‌های جورواجور برای او که تا آن موقع پایش را حتی برای یک بار از شهرش بیرون نگذاشته بود جذاب، خارق‌العاده و قدری دلهره‌آور بود. هنوز هم احساس گم‌شدگی و تنهایی در او موج می‌زد. در همان زمان یک مغازه‌ی اسبا‌ب‌بازی‌فروشی لوکس و تجملی چشمش را گرفت. ناخودآگاه متوقف شد و ویترین را کاوید. دنیایی عروسک و ماشین و توپ بهش لبخند می‌زدند. در تمام عمرش آن‌قدر اسباب‌بازی ندیده بود. آن‌ها با قدرتی فوق‌العاده او را به رؤیاهای دور و درازش می‌بردند. با این وجود زود زد بیرون، چون بلافاصله وظیفه‌ی سنگینش روی ذهنش رسوب کرد. باید هرچه زودتر عمویش را می‌دید.

چه‌قدر از دیدنش تعجب می‌کرد!

خودش را برای تحسینی جانانه آماده کرد: باورم نمی‌شود... نه، باورم نمی‌شود... تنهایی آمدی؟... تنهای تنها؟... نترسیدی گم شوی؟

همان‌طور که می‌رفت مجال رؤیاپردازی یافت و با شور به خیالاتش پر و بال داد و کم کم غرور یک قهرمان در وجودش زبانه کشید. آیا عمویش این فرصت را به او می‌داد تا با آن احساس پرشکوه به خانه‌اش برگردد؟

***

به تابلوی سردر چشم دوخت: «آژانس املاک آسیا.»

از پله‌های پت و پهن و سنگی بالا رفت. دیوارهای دو طرف زردرنگ و پوسته پوسته بود. به پاگرد که رسید ایستاد، نفسش را تازه کرد و یواش دستگیره‌ی در را چرخاند. در با صدای ناله‌‌ای باز شد. دو قدم برداشت، داخل شد، در را پشت سرش بست و همان‌جا پشت در ایستاد. برخلاف راهی که آمده بود فضای داخل، بخصوص با نورپردازی نارنجی و مبلمان شیک، چشم‌نواز و خیره‌کننده بود. تمام کف با موکت کلفت سبز یشمی پوشانده شده بود.

انتظار داشت بلافاصله با عمویش روبه‌رو شود و به جای یک خانم او پشت میز نشسته باشد. داشت تق و تق روی دکمه‌ها می‌کوبید و تایپ می‌کرد. با ورودش انگشتانش را از کار انداخت و سرش را بلند کرد. با تعجب پرسید: «چیزی می‌خواستی؟» زن جوان و زیبایی بود.

- با عمویم کار داشتم.

- عمویت؟

- عمو عبدالحمید.

خانم منشی جا خورد. «در مورد برادرزاده‌اش هیچ وقت به من نگفته.» با این وجود از پشت میزش بلند شد و بهش لبخند زد. دستش را گرفت و با ملایمت راهنمایی‌اش کرد. پسر در یکی از مبل‌های یغور جادار صورتی فرو رفت و گم شد. تقلاکنان خودش را تا لبه‌ی مبل کشاند جلو.

- واقعاً برادرزاده‌‌اش هستی؟

- بله!

خانم منشی پشت میزش برگشت و نگاه کنجکاوش را هل داد به صورتش: «شبیه‌اش؟... البته... هستی. چرا تا حالا ندیدمت؟»

- ما این طرف‌ها زندگی نمی‌کنیم. توی یه شهر دیگه هستیم.

- کجا؟

- دزفول.

- عمویت هیچ وقت در مورد شما چیزی به من نگفته. اونا کجان؟

- کیا؟

- بقیه،... پدرت، مادرت،...

و پوزخند زد: «تک و تنها که نیامدی؟»

- البته که تنهام.

خانم منشی از جایش نیم‌خیز شد و تقریباً داد کشید: «توی فسقلی این همه راه دزفول- اهواز را خودت تنهایی آمدی؟» و با چشم‌های گردشده آب دهانش را قورت داد. بعد از لحظاتی به درِ بسته‌ی اتاق پشت سرش اشاره کرد و سکوت را شکست: «حالا که نیست.»

ناگهان رنگش پرید. انگار همه‌ی دنیا را آوار کردند روی سرش، زیر و رو شد. به یکباره تصورات قهرمانانه‌اش رنگ باختند.

با لکنت زبان نالید: «نمی‌آد؟»

- امروز یه جایی کار داشت. کلاً گرفتار است.

و همان موقع متوجه تشویش و بی‌قراریش شد: «می‌توانی خانه‌ی‌شان بروی و شب ببینیش. اونجا را بلدی؟»

خواست بگوید: «ما هیچ وقت خانه‌ی‌شان نمی‌رویم. من فقط دو بار دیدمش که برای سرکشی به زمین‌هاش به دزفول آمده بود.» اما لب‌هایش به هم دوخته بود.

حتی این جمله‌اش به یادش مانده بود: «کاش پسری مثل تو داشتم!»

خانم منشی کنجکاوانه نگاهش را به او دوخته بود و منتظر جواب بود. پسر از پشت پرده‌ای تار او را می‌دید. صدای گوشخراش زنگ تلفن او را از جا پراند و به خود آورد. دست منشی به سمت تلفن کهربایی دراز شد و گوشی را برداشت.

- بله، سلام، خبر خاصی نیست. فقط، برادرزاده‌ی‌تان این‌جاست، یعنی خودش می‌گوید. من که خبر نداشتم.

چند ثانیه بعد خانم منشی دستش را روی دهنی گذاشت: «اسمت را می‌‌پرسد. اسمت چیه؟»

لب‌هایش با خوش‌حالی جنبیدند و چشم‌هایش برق زدند: «سعید!»

- بیا خودت باهاش حرف بزن.

- سلام عموجان!

صدای کلفت عمویش را از آن سر خط شناخت: «چه عجب از این‌ طرف‌ها! با کس و کارت آمدی؟»

- نه، تنهام.

- تنها؟... اتفاقی افتاده... نه، مهم نیست، الآن کار دارم، بیا خانه، آن‌جا می‌بینمت، آدرس را داری؟

- من باید زود برگردم. دلواپسم می‌شوند.

- پس برای چه این همه راه آمدی؟

پسر آب دهانش را قورت داد و با بغض گفت: «بابا تو هچل افتاده!»

- چی گفتی؟

- چطوری افتاد؟

پسر به یکباره دل‌گرم شد: «قضیه‌اش مفصل است. حالا به پول زیادی احتیاج دارد، چون متأسفانه ورشکست شده است و همه از آن خبر دارند. ما ممکن است مجبور شویم حتی خانه‌ی‌مان را هم به حراج بگذاریم.»

- آن خانه که ارزشی ندارد، عجب! پس او تو را جلو فرستاده تا از من پول بگیری و مشکلش را حل کند. چرا خودش نیامد؟

- او من را نفرستاد و اصلاً میل نداشت، چون فکر می‌کرد بی‌فایده است. این فکر از خود من بود، به سرم زد شما را در جریان بگذارم و حالا خیلی امیدوارم کمک‌مان بکنید.

و پس از مکثی تقریباً زمزمه کرد: «مامان گفت غرورش بهش اجازه نمی‌دهد.»

- مگر بابات هم زد به کار بازار؟ او که اهل این حرف‌ها نبود.

قلب پسر از غم و اندوه فشرده شد: «برایش پیش آمد. خودش می‌گوید اشتباه کرده.»

- ولی عموجان، من خودم هم مقروضم، این روزها کار و کاسبی خیلی کساد است. وامی از بانک یا از همسایه‌ها و دوست و آشنا پولی قرض کند و کارش را راه بیندازد. بد موقعی سراغم آمدی، البته تقصیر تو نیست؛ او بدموقعی ورشکست شده.»

سکوت.

- گوشی دستت است؟

- بله، عموجان!

- شب بیا خانه‌ی ما استراحت کن. فردا برمی‌گردی. حالا گوشی را بده به پوران.

مثل وهم‌زده‌ها گوشی را رد کرد و سر جایش خشک شد. نگاه ناباورش به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود. صدای منشی را انگار از دور می‌شنید: «الآن برایت یک تاکسی خبر می‌کنم.» و شماره‌ای گرفت.

- چرا سرپا ایستادی؟ برو راحت سر جایت بشین تا برایت یک شربت خنک درست بکنم. حتماً تشنه‌ای. و به طرف آشپزخانه به راه افتاد.

چند لحظه بعد پسر او را از پشت پرده‌ای از اشک دید که درِ یخچال را گشود. به پاهایش فرمان داد و آرام و بی‌صدا به راه افتاد. دستش را روی دستگیره گذاشت و فشرد. در با صدای ناله‌ای باز شد.
CAPTCHA Image