دل‌نوشته‌ها


 

برای تو می‌نویسم ایوب

برای تویی که توی گردان محمد رسول‌ا...(ص) معروف بودی به ایوب نمکدان! آخر یک لحظه خنده از روی لبهایت پاک نمی‌شد و هیچکس توی گردان‌تان یادش نیست که حتی یک‌بار هم اخمالو و عصبانی باشی.

مایه‌ی شادی دوستانت بودی ایوب... روحیه‌ی گردان که به خاطر تلفات پایین می‌آمد، این تو بودی که دست به کار می‌شدی و همه را سرحال می‌آوردی؛ حتی پیرمرد بداخلاق تدارکات گردان را که هنوز که هنوز است با شنیدن اسم تو اشک توی چشمهایش جمع می‌شود و همه جا هم گفته است که من با این سن و سالم پیش مردانگی ایوب کم آوردم!

تو با آن کوچکیت... با آن سن کم و با آن اندام نحیف... طوری رگ خواب همرزمانت را به دست می‌گرفتی که انگار سالها تجربه داشتی و میشناختی‌شان و همه‌ی‌شان روی تو طوری حساب باز کرده بودند که انگار برادر کوچک‌شان بودی.

گاهی فکر می‌کنم توی آن برهوت و توی آن باران آتش و گلوله تو چطور باز می‌توانستی بخندی و بخندانی؟

اما تو توانسته بودی با 14 سال زندگی، شاد بودن را حتی در بدترین شرایط به دیگران یاد بدهی.

فرمانده‌ی گردانت هم هر وقت دلش می‌گرفت و مأیوس می‌شد تو را صدا می‌کرد تا بشوی مایه‌ی روحیه‌دادنش؛ تا بشوی مایه‌ی امیدش و این خیلی مهم است ایوب که تو فرمانده‌ی دل‌های همرزمانت بودی!

اما ایوب‌جان!

قصه‌ی تو آن‌جایی عجیب‌تر می‌شود که همرزمانت بعد از آن‌که در جزیره‌ی مجنون با تیر مستقیم کفتارهای دشمن، بال گشوده بودی و تا بهشت پرکشیده بودی خواسته بودند خبر شهادتت را به خانواده‌ات برسانند؛ اما ایوب... کدام خانواده؟

تو نه خانواده‌ای داشتی و نه حتی فامیلی که در خاک‌سپاریت شرکت کند! همه‌ی خانواده و فامیلت را در حلبچه از تو گرفته بودند و تو باز با این بار بزرگ و سنگین غم و اندوه... مردانه رفتار می‌کردی و مثل کوه محکم بودی.

آری ایوب،

تازه می‌فهمیم که تو با آن چهارده سال عمر کوتاهت به اندازه‌ی ده‌ها سال از همه‌ی همرزمانت بزرگتر بودی... آخر صبور بودی ایوب و خداوند اجر صبر تو را چه زیبا داد!

شهید نوجوان ایوب پیرزاد

تولد: 1353

عروج: 1367
CAPTCHA Image