نویسنده
سوسنگرد
خانهام روزی در اینجا بود و نیست
پیش از شروع جنگ، صدام و حزب او که اسمش حزب بعث بود، به این نتیجه رسیدند که: «در مدت سه روز خوزستان ایران را تسخیر کنند؛ چون یک استان عربنشین است پس به عراق تعلق دارد!»
آنها از اشغال این استان بزرگ و باارزش، هدفهای زیادی در سر داشتند. مثلِ زیاد کردن مرز دریاییشان در خلیج فارس و رسیدن به منابع بزرگ نفت و گاز.
صدام در خوشخیالیهای خود برای بعضی از شهرهای ما هم اسمهایی گذاشته بود. مثل:
(خرمشهر= محمّره)، (آبادان= عِبّادان)، (سوسنگرد= خفاجیه)، (اهواز= الاهواز). نیروهای عراق، به شکل رسمی اول با هواپیماهای زیادی به ایران حمله کردند تا هم مراکز مهم ما را از کار بیندازند، هم نیروی هواییمان را ناتوان کنند. سپس حملهی زمینی آنها شروع شد. جنگ بزرگی در گرفت؛ اما... صدام فقط خواب دیده بود!
?
شهرستان سوسنگرد، مرکز فرمانداری دشت آزادگان بود. دشمن بیمحابا به هر جا که میرسید، آن را نابود میکرد. خانه، مدرسه، کشتزار، پُل، دشت... همه چیز... کم کم چند شهر مرزی به دست آنها افتاد. بُستان، خرمشهر، مهران، نفتشهر و... سوسنگرد.
مردم از خانههایشان رانده شدند. آدمهای زیادی از بزرگ و کوچک، به شهادت رسیدند؛ اما مردم ایران، خیلی زود به سوی جبهه، راه افتادند.
?
مادر سلام
خانهات آبادان
گفتم که خانهات؟
در نامهی تو خواندم و دانستم
- بیدادِ زخمِ ظالمِ موشک
سقف گلینِ خانهی ما را
به خاک ریخت...
گفتی:
«آن شب که موشک آمد و ویران کرد»
«مریم به خواب بود»
«فردا فقط عروسکِ خونینش
برجای مانده بود.»
«یک هفته بعد نیز
یک پیرمرد
دست به خون نشستهی مریم را
از قلب سبز باغچهی سرخِ خانهاش
در لابهلای گریهی گُلها جُست...
مادر، چشمانتظار باش
چشمانتظار مژدهی پیروزی...(1)
?
مهّند، یکی از اولین سربازان عراقی است که بعد از سقوط سوسنگرد، پا به آنجا گذاشته است. او شیعه بود و به زور به جنگ آمده بود. او در خاطراتش میگوید:
در شهر چند پاسدار را دیدم که با دیدن ما، خودشان را در کوچهای مخفی کردند. جنگ تن به تن درگرفت. چند لحظهی بعد مادر و دختری را دیدم که گریان و هراسان میدوند. کودکی در آغوش مادرش به شدت گریه میکرد. دست چپش از بازو ترکش خورده بود و خونریزی داشت. ناگهان گلولهی خمپارهای رسید و آنها را به زمین چسباند...
در همینحال یک ماشین عراقی از راه رسید که پنج نفر داخل آن بودند. آنها برای عراقیها جاسوسی میکردند. ناگهان از پنجرهی خانهای نارنجکی به بیرون پرتاب شد. آن پنج نفر زخمی شدند... شهر در خون و آتش و دود رها بود و هر لحظه ویرانتر میشد...
عراقیها از خانهها طلا و وسایل قیمتی را میدزدیدند. بچهها گریه میکردند و صدای شیون بلند بود. عراقیها به کسی رحم نداشتند...
?
حق با شماست، نمیتوان این همه چشمهای گریان را ندید و به آنها سلام نکرد. نمیشود پیشانی مردان آفتاب را نبوسید و واژههای مهربانیشان را نبویید.
من حرفهای دلم را تلنبار نمیکنم. من دلنوشتههایم را پنهان نمیسازم. من با دوربین خیالم به آسمان شما پرواز میکنم. از مظلومیتتان عکس میگیرم و در وصف شجاعتتان دلنوشته مینویسم. من حرفهای دلم را به همه خواهم گفت. من شما را از یاد نبردهام. ای مردان و زنان مقاومی که از خاک پاک وطنم، پاسداری کردید، آن هم به قیمت جان و مال و فرزند و زندگیتان... سلامتان باد ای عزیزان!
?
روز 26 آبان 1359 دکتر چمران که فرماندهی نیروهای چریکی نامنظم بود، برای آزادی سوسنگرد قهرمان حرکت کرد. نیروهای دیگر نظامی هم به کمکش آمدند. خودش در خاطراتش میگوید: «شوق دیدار دوستانم در سوسنگرد، مرا هوایی کرده بود. به یاد مقاومت آنها در تنهایی افتاده و قطره اشکی از چشمانم سرازیر شد...»
جنگ سختی درگرفت. تانکهای دشمن به حرکت افتادند تا جلودار رزمندگان اسلام باشند؛ اما سوسنگرد آزاد شد. در عاشورای سال 1359 آن هم برای دومین بار.
عراقیها دیگر هیچ وقت نتوانستند به این شهر برگردند، هرچند تلاش زیادی از خود نشان دادند.
?
امروز تانکهایی که در میدان شهر و نزدیک مسجد جامع به جا مانده، همهی ما را به یاد آن روزهای سخت میاندازد. مردم از آن روزها، گفتنیهای زیادی دارند. فقط باید به دیدنشان بروید و بپرسید... دیدار با شهدا هم یادتان نرود.
?
خانهام روزی در اینجا بود و نیست
آن طرف همسایهی ما بود و نیست...(2)?
1- قسمتی از شعر محمدرضا عبدالملکیان.
2- اولین بیت از شعر ناصر فیض.
ارسال نظر در مورد این مقاله