نویسنده
لطیف، مثل یک زندگی
هنوز تابستان نیامده، خانهی ما رنگ تابستانی گرفته و هرکس برای تابستانش کاری میکند.
مامان برای تابستانش خانهتکانی میکند: کمدها و کشوها را مرتب میکند و از توی انباری بقچههای لباسهای تابستانی را بیرون میآورد.
پدر به فکر خنک کردن تابستانش است. مدام با آچار و انبردست از پلهها بالا و پایین میرود. روی پشت بام میرود و کولر را تعمیر میکند. توی اتاق میآید، پنکهسقفی و پنکهی زمینی را روغنکاری میکند.
خواهر کوچکم برای تابستانش یک پیراهن نخیه گل باقالی خریده، هر روز تنش میکند و از صبح توی آن پیچ و تاب میخورد. تازه موهایش را هم کوتاه کرده تا گرمش نشود. یک کلاه لبهدار پهن هم خریده تا صورت ظریفش توی آفتاب نسوزد.
من هم که...
من که کاری به کار تابستان خودم ندارم. هیچ وقت هم کاری نداشتهام؛ اما خانوادهام وقتی برای تابستانهای خودشان آماده شدند، میآیند سراغ تابستان من و میخواهند یک تابستان درست و حسابی برایم بسازند.
یک عالمه کلاس و کتاب میریزند سر من بینوا و نمیگویند این طفلک که تمام سال درس خوانده، حالا چرا تابستانش را هم شبیه بقیهی سال رنگ بزنیم؟
نُه ماه میخوانم و میخوانم، حالا میخواهم در تابستانم، تنها بخورم و بخوابم. اشکالی دارد؟
کسی حرفهایم را نمیشنود. مامان یک عالمه کاغذ تبلیغاتی کلاسهای مختلف را دستش گرفته و یک عالمه بروشور دور و برش ریخته و با دقت میخواند. پدر گوشی تلفن را به گوشش چسبانده و بیوقفه با دوست و آشنا تماس میگیرد تا بداند چه کلاسی و چه آموزشگاهی بهتر است.
خواهرم هم بین یک عالمه کاغذ و رمان پیچ و تاب میخورد. نگاهش میکنم. میپرسد: «آبجیجون حالا که درس و مشق نداری، هر روز برایم چند تا کاردستی درست میکنی؟»
چیزی نمیگویم.
مادر میگوید: «باید برنامهریزی کنیم برای دید و بازدید از فامیل دور و نزدیک. اگر توی این دو- سه ماه به هم سر نزنیم بعد از مدتی وقتی همدیگر را توی خیابان ببینیم نمیشناسیم.»
غر میزنم: «اما من دلم نمیخواهد...»
مادر که میداند چه میخواهم بگویم، ادامه میدهد: «تا جوان هستید قدر وقتتان را بدانید؛ وگرنه دوران پیری حسابی فرصت دارید برای خوردن و خوابیدن.»
پدر توی فکر میرود: «دوران پیری؟ دوران پیری برای همه دورهی استراحت و خوردن و خوابیدن نیست. من آدمهای زیادی را میشناسم که سالها از عمرشان میگذرد، اما هنوز شاداب و با طراوتاند و از هر لحظه از زمانشان نهایت استفاده را میبرند، مثل خانم «سخا.»
پدر ما را به یکی از روستاهای اطراف میبرد تا با خانم سخا» آشنا شویم.
***
خانم «سخا» در یکی از روستاهای اطراف شهر ما زندگی میکند. او بیش از شصت سال سن دارد و از لحاظ مالی هیچ نیازی به کار کردن ندارد؛ اما هنوز قالی میبافد و از گوسفندهایش نگهداری میکند. او حتی ماشین لباسشویی نمیخرد تا مجبور شود خودش با دست لباسهایش را بشوید!
برای ما میگوید:
وقتی 7 سالم بود، مادرم من را به مکتبخانهای در روستا میفرستد، وقتی قرآن و نماز خواندن را یاد میگیرم و پیامبر و امامان را میشناسم، مادرم میگوید دانستن همین چیزها برای زندگیات کافی است. بعد از آن مرا پیش خواهرش میفرستد تا قالیبافی را یاد بگیرم و از آن زمان تا به حال قالی میبافم. به محض اینکه بافتن یک قالی تمام میشود شروع میکنم به بافتن یک قالی جدید.
میپرسم در آن دوره و زمانه که کامپیوتر و کتاب نداشتید چطور خودتان را سرگرم میکردید؟
میخندد: «سرگرم؟ ما تمام مدت روز را مشغول کار بودیم. هر کاری هم با کار دیگر فرق داشت. سرگرمی ما همین تنوع در کارها بود.
از صبح که بیدار میشدیم کار میکردیم. هر روز لباسها و ظرفهایمان را به کنار یک جوی آب میبردیم و آنها را همانجا میشستیم. خدا به من دوازدهتا بچه داد؛ البته دو تا از آنها به رحمت خدا رفتند. آخر هفتهها بچهها را به حمام میبردیم. بقچههای لباس به دست میگرفتیم و راه میافتادیم طرف حمام. روستای ما فقط یک حمام عمومی داشت.
مردهایمان توی مزرعه کشاورزی میکردند. ما گوسفندها را خوراک میدادیم. شیرشان را میدوشیدیم. وقتی از صحرا پنبه میآوردند آنها را با دوک میرشتیم و نخ درست میکردیم. وقتی هم پشم گوسفندها را میچیدند آنها را نخ میکردیم و گاهی میفروختیم و گاهی با دستگاههای چوبی از آنها پارچه میبافتیم.
یک عالمه گندم و جو را در سرکو میکوبیدیم و پوستش را جدا میکردیم.
چون یخچال نداشتیم، وقتی گوسفندی میکشتیم گوشت و چربی آن را با هم سوراخ میکردیم(قرمه میکردیم) و داخل دیگهای چوبی به اسم «قپون» میریختیم و از دیوار آویزانشان میکردیم تا مدتی گوشت داشته باشیم. مثل الآن نبود که راحت گوشت را توی فریزر بگذارند.
از این همه کار کردن خسته نمیشدید؟
خستگی بدن اصلاً مهم نیست. هرقدر هم که خسته باشی وقتی شب با خیال راحت بخوابی، صبح سر حال از خواب بیدار میشوی. خستگی فکر بد است. اگر فکرت مشغول چیزهای بیخودی باشد، زود از پا درمیآیی.
الآن جوانهایی را در اطرافم میبینم که دچار قند و چربی خون هستند. من تعجب میکنم و به آنها میگویم تنها راه حل این است که فعالیت داشته باشند. باید تحرک داشته باشند تا بیمار نشوند.
من تا این سن و سال همهاش کار کردهام؛ اما خدا را شکر هنوز یک بار بیمارستان نرفتهام. هر روز هم پیادهروی میروم. خدا هم همیشه به کار و زندگی ما برکت داده و الآن میتوانم به بچههایم در خرید خانه، ماشین و... کمک کنم.
بعضی از آدمها فعال هستند، اما باز هم غصه و ماتم دارند، چرا؟
آدم وقتی فکرش بیکار باشد هزار نوع بیماری به سراغش میآید. باید همیشه خودشان را با کارهای مفید و خوب سرگرم کنند. اگر از صبح که بیدار میشوید کار مفیدی داشته باشید و فکرتان را مشغول کنید هیچ وقت دچار غم و غصه نمیشوید. بیکاری خانهی بیماریهاست.
در قدیمها ما کم غذا میخوردیم و زیاد کار میکردیم. الآن جوانها زیاد غذا میخورند و کم کار میکنند.
توی فکر فرو میرود:
- سالها قبل، مردهایمان فصل درو، یک عالمه گندم میآوردند. وسط حیاط پر میشد از گندم. ما گوشهای مینشستیم و کم کم گندمها را پاک میکردیم. آشغالها را جا میکردیم و گندم پاکشده را در گونی میریختیم. گونیها را بار الاغ میکردیم و میفرستادیم روستای دیگر. گندمها را آرد میکردند. هفتهای یک بار تنور روشن میکردیم و نان میپختیم. نان دوازده نفر را برای یک هفته میپختیم.
الآن وقتی میبینم پسرم به نوهام میگوید: «برو از سر کوچه نان بگیر.» پسرش میگوید: «الآن خستهام بعد میروم.» دلم میگیرد، یاد قدیمها میافتم و اینکه چهقدر زحمت میکشیدیم برای کشت گندم و پختن یک نان!
پسرهای من از مدرسه که برمیگشتند به خانه، میرفتند مزرعهی دیگران کار میکردند. هویج میکندند، چغندر میکندند و خرج مدرسهی خودشان را درمیآوردند.
دیگر چیزی نمیگوید، من هم چیزی نمیگویم. روی تختهی قالی مینشیند و تند و پیوسته گره میزند.
کنارش مینشینم و روی نقش قالیچه دست میکشم. لطیف است، مثل یک زندگی پربار!
***
در راه برگشت سرم را به شیشهی ماشین تکیه میدهم. مزارع سرسبزی را میبینم که به سرعت از کنارمان رد میشوند. توی فکر میروم...
خوب که فکر میکنم میبینم میتوانم هفتهای یک روز به کلاس زبان بروم، یک روز به کلاس خیاطی، دو روز به کلاس ورزش و آزمونهای کنکور... راستی دلم برای دید و بازدید و سر زدن به اقوام تنگ شده.
هر روز باید چند کاردستی برای خواهرم درست کنم.
چیزی که زیاد دارم... وقت.
ارسال نظر در مورد این مقاله