داستان




ماجرای آن روز

چه خوب!

درِ ورودی ساختمان باز است و می‌توانم راحت غافلگیرشان بکنم.

یک‌نفس، تا واحد سمت چپی طبقه‌ی سوم، پله‌ها را بالا می‌روم.

صدای زنگ‌شان بلند و گوش‌خراش و مثل صدای قار قار کلاغ است و قلق دارد. برای این‌که صدای نحسش بلند نشود یک لحظه دستم را می‌گذارم روی زنگ و فوری برمی‌‌دارم.

چند ثانیه نمی‌گذرد که فخری پشت در ظاهر می‌شود. دستی که برای صاف و صوف کردن سر و وضعم بالا برده‌ام میان هوا می‌ماند و لبخند روی لبم خشک می‌شود.

ترس توی صورتش وول می‌خورد، رنگش مثل رنگ پیراهنم سفید است. چشم‌هایش از حدقه بیرون زده‌اند.

فَک می‌زند، اما صدایی از دهانش بیرون نمی‌آید.

هاج و واج نگاهش می‌کنم. یکهو قدمی به طرفم برمی‌دارد و می‌‌کشاندم داخل. چیزی نمانده کله‌پا بشوم!

و شترق!

در را محکم به هم می‌کوبد و عینهو لال‌ها، با تکان سر و دست، هیجان‌زده به اتاق اشاره می‌کند.

صدای مادربزرگ را می‌شنوم: «کی بود، فخری!» و سرک می‌کشد.

نیم‌رخش را با گوشی قرمز تلفن که به گوشش چسبانده است می‌بینم.

هنوز گیج می‌زنم. به نیم‌رخش سلام می‌کنم و به فخری که در نقش «لال‌ها» حس گرفته نظری می‌اندازم.

مادربزرگم را می‌بینم. دست‌هایش را برای بغل‌کردنم دراز کرده است. انگاری پس از یک عمر بهم رسیده، شروع می‌کند به ماچ و بوسه و قربان‌صدقه‌ام، مد‌ت‌ها کسی آن‌طور لیلی به لالایم نگذاشته بود.

ذوق‌زده می‌گوید: «همین حالا داشتم شماره‌ی خانه‌ی‌تان را می‌گرفتم که خودت مثل فرشته‌ی نجات‌مان رسیدی.»

فخری دستم را می‌گیرد و از میان آغوش پرمهر مادربزرگ آزادم می‌کند و یکهو زبانش باز می‌شود: «الآن موقعش است تا تمام استعدادت را به ما نشان بدهی.» و سر جایش پیچ و تاب می‌خورد.

دستم را روی تری جای ماچ و بوسه‌ها می‌کشم و می‌گویم: «من که نمی‌فهمم این‌جا چه خبر است!»

فخری با صدایی بلندتر از صدای قبلش می‌گوید: «همین حالا می‌فهمی.» و در حالی که به دست‌شویی خانه‌ی‌شان اشاره می‌کند پلک‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد: «سوسک!» چهره‌اش از انزجار و چندش فشرده می‌شود و به خودش می‌لرزد.

مادربزرگ می‌گوید: «هادی‌جان! یه سوسک کوفتی، من و این دختره رو از زار و زندگی انداخته. هیچکی مثل تو نمی‌تونه به داد ما برسه.»

فخری زوزه می‌کشد: «نکبتی‌ها دوتان! شاید هم بیش‌تر باشند.»

مادربزرگ به طرفش برمی‌گردد: «خوبه حالا، من که ندیدم، تو دیدی؟» و دوباره رو به من می‌گوید: «ما توی خانه‌ی‌مان سوسک نداشتیم. هوا رو به گرمی‌یه، لابد سوسک‌هام هوس کردند آب و هوایی عوض کنند. گمانم از فاضلاب‌ همسایه آمده باشند.» و کجکی می‌خندد.

فخری، بی‌حوصله، پا به پا می‌شود: «هادی‌خان، معطلش نکن، برو جلو و شجاعت خودت رو به ما نشان بده!»

از تعریفش خوشم می‌آید: «این همه از سوسک می‌ترسین؟ سه‌سوته دخل‌شان را آوردم.» و چشم می‌گردانم اطرافم.

دمپایی‌های قرمزش جان می‌دهند برای کشتن سوسک.

فخری داد می‌زند: «با دمپایی‌های من نه. مگر از روی نعش من رد شی که بگذارم.»

مادربزرگ می‌دود و یک جفت دمپایی سیاه پلاستیکی نمره‌بالا، از آن دمپایی‌ قدیمی‌های پدر و مادردار پرزور از کنج یکی از کابینت‌ها می‌آورد و می‌اندازد جلوم. یک لنگه‌اش را شلاق‌‌وار و پرضرب بر سوسک‌های خیالی می‌کوبم.

دمپایی‌‌اش نرم است. قوس برمی‌دارد و ویژویژ هوا را می‌برد.

چشم‌های فخری برقی می‌زنند و لبخند بی‌رمقی بر لبانش می‌دود.

صدای مادربزرگ را می‌شنوم: «مادرجان! یک ساعت است معطل...» و کنار فخری پا به پا می‌شود.

در این موقع نطق من گل می‌کند: «ما فقط دو سوسک خوب در دنیا داریم. سوسکی که هنوز به دنیا نیامده باشد و سوسکی که از دنیا رفته باشد.»

فخری ناله می‌کند: «زودتر کارشان را بساز. دارم می‌ترکم.»

به خودم گارد می‌گیرم: «نابودی سوسک‌ها یک کار انسان‌دوستانه است.» و موتورم را روشن می‌کنم. دمپایی را مثل پرچمی بالای سرم می‌گیرم و نعره‌کشان به طرف مستراح حمله‌ور می‌شوم. در همان حال، برای تضعیف روحیه‌ی سوسک‌ها رجز می‌خوانم: «بکوبم بر سر سوسک گرز گران!»

صدای غیژ ساییده‌شدن زبانه‌ی در را از پشت سرم می‌شنوم. داد می‌کشم: «چرا در را قفل می‌کنی؟»

صدای لرزانش را می‌شنوم: «نباید بگذاریم دربروند. این‌ها از آن جانورانی که دوست ندارم اسم‌شان را هم بیاورم بدجنس‌ترند.»

دستم را به دیوار می‌کشم: «این‌جا تاریک است.»

چراغ بالای دیوار روشن می‌شود و نور زردرنگ و کم‌جانی فضای مستراح را روشن می‌کند.

صدای مادربزرگ را می‌شنوم: «هادی‌جان! تهویه خراب است. کمی از آن پنجره را باز کن.»

فخری فریاد می‌کشد: «نخیر، بازش بکند از راه پنجره فرار می‌کنند. تو که این موجودات پلید را نمی‌‌شناسی.»

صدای مادربزرگ را می‌شنوم: «شاید کارش طول بکشد، تا آن زمان هوای خفه‌ی مستراح را بو بکشد؟»

صدای فخری را می‌شنوم: «هادی خیلی فرزه. زودی دخل‌شان را درمی‌آورد.» و ناخن‌هایش را بر در می‌کشد: «می‌بینی‌شان؟»

چشم‌هایم را کاملاً باز می‌کنم، لنگه دمپایی را آماده، بالا نگه می‌دارم و نگاهم را روی کف می‌دوانم. کمی بعد، اون گوشه‌ی دیوار، درست کنار درزی که گچش ریخته، سوسک کوچک سیاه براقی را می‌بینم. با یک ضربه‌ی دمپایی پهن زمینش می‌کنم. صدای جیغ کوتاه فخری را می‌شنوم: «کشتیش؟»

با لبه‌ی دمپایی هلش می‌دهم کنار: «تو از این فسقلی می‌ترسیدی؟» و با پشت دست دیگرم عرق پیشانی‌ام را می‌گیرم: «اصولاً این موجودات دوست‌داشتنی ترس ندارند.»

قبل از این‌که صدای جنبیدنی را بشنوم صدای فخری را می‌شنوم: «لوس!»

مطمئنم گوش خوابانده. از نو صدای کشیده‌شدن دست‌هایش را به در می‌شنوم: «کاملاً چشم‌هایت باز باشند. هر جا قایم شده باشند باز تو می‌توانی پیدایش بکنی. آفرین پسر خوب!»

صدای جنبیدن را می‌شنوم. پشت سرم، سوسک درشت و حنایی‌رنگی، غرق در رؤیا، به آن دورها خیره شده و آرام آرام شاخک‌هایش را به هم می‌مالد. نمی‌ترسد و فرار نمی‌کند. چمباتمه می‌زنم و درست نگاهش می‌کنم. شاخک‌هایش را در هم می‌جنباند. صدای فخری را می‌شنوم: «چرا ساکت شدی؟»

جواب نمی‌دهم. دمپایی را بالا می‌برم و برق‌‌آسا بر سوسک بی‌خیال فرو می‌آورم و همان‌طور نگه‌اش می‌دارم، فشار می‌دهم و بلندش می‌کنم. مایع لزج و سفید‌رنگی از بدنش زده بیرون، ولی هنوز شاخک‌هایش اندکی تکان می‌خورند. دوباره دمپایی را می‌کوبم و با لبه‌اش شوت می‌کنم کنار سوسک‌کوچولو.

فخری جیغ کوتاهی می‌کشد: «موفق شدی قهرمان؟»

می‌گویم: «به گمانم یکی از والدینش را ناکار کردم.»

فریادی از شادی می‌کشد و با مشت‌هایش چند ضربه‌ی کوتاه و متوالی به در می‌کوبد: «زود باش، کار را تمام کن!»

صدای مادربزرگ را می‌شنوم: «اگر آن سوسکی که کشتی پدر بی‌پدرش باشد، که امیدوارم باشد، حتم پای مادرش هم در میان است.»

می‌گویم: «چرا سم نمی‌زنید تا این همه مکافات نداشته باشید؟»

صدای مادربزرگ را می‌شنوم: «سم‌های این دوره و زمانه مثل آش پشت پا، وقتی بره توی حلق‌شان، چاق‌شان می‌کند. چاره‌ی کارشان فقط دمپایی‌یه.»

فخری ناله می‌کند: «مامانش!»

ناگهان، با چشم توی کاسه می‌روم. سوسک درشتی خودش را به کاسه می‌مالد و از دیواره‌ی لیز آن بالا می‌آید. به لبه که می‌رسد نمی‌تواند خودش را نگه دارد لیز می‌خورد و می‌افتد پایین. دوباره تقلا می‌کند خودش را بالا بکشد. چند دفعه این کار را می‌کند. حوصله‌ام که سر می‌رود با دو انگشت پره‌های دماغم را می‌چسبم و با پشت دمپایی کمک می‌کنم به هدفش برسد. و به محض آن‌که بالا می‌رسد، پلق، زیر فشار دمپایی می‌ترکانمش و سوراخ‌های دماغم را از فشار انگشتانم آزاد می‌کنم و نفس می‌کشم.

حالا سه تا جنازه‌ی سوسک کنار هم افتاده‌اند. آفتابه را روی کاشی‌ها و توی کاسه خالی می‌کنم، دوباره پرش می‌کنم و با تمام وزنش روی سوسک‌ها می‌گذارم و می‌زنم زیر آواز: «بی‌وفایی مگر چه عیبی داشت که وفا کردی!»

صدای فخری را می‌شنوم: «هادی‌خان، جات راحته؟»

می‌گویم: «می‌توانی در را باز کنی. زبان‌بسته‌ها سوسک‌های خفن و بی‌آزاری بودند.»

صدای فخری را می‌شنوم: «اول من!» و زبانه را می‌کشد و در را محکم به دیوار می‌کوبد: «زود باش بیا بیرون!» و با ترس و لرز، با نگاهش تمام قسمت‌ها و زوایای مستراح را می‌کاود.

خودم را کنار می‌کشم و می‌گویم: «خیالت تخت. شهر در امن و امان است.»

مادربزرگ با غرور نگاهم می‌کند: «الهی پیر شی مادر! دست و صورتت را بشور و بیا بشین هندوانه‌ات را بخور.»

چنگالم را در دل قاچ هندوانه فرو می‌کنم و بیرون می‌کشم. مادربزرگ یک‌ریز قربان قد و بالایم می‌شود. سرسری از خجالتش درمی‌‌آیم و با دهان پر هندوانه می‌گویم: «دو- سه تا سوسک بی‌عرضه‌ی لوچ که این حرفا رو نداره.»

و همان موقع فکرم مشغول داخل دستشویی است. منتظر آن اتفاق هیجان‌انگیزم تا از خنده روده‌بُر بشوم.

فخری، دستشویی‌‌اش را طول می‌دهد و مادربزرگ که حالا پیچ و تابش شدت گرفته، کماکان در مورد دستشویی مادرمرده‌ی‌شان و سوسک‌های بلاگرفته نطق می‌کند.

چنگالم در میانه‌ی دهان و هندوانه توی هواست و با گوش‌های تیز، با چشم‌های مشتاق توی دستشویی‌ام که نعره‌ی ویران‌کننده‌ی فخری خانه را روی سرم خراب می‌کند و طولی نمی‌کشد که جلوم ظاهر می‌شود.

دست‌ها به کمر، چشم‌ها تیز، دندان‌ها به هم فشرده، با خشم به من زل می‌زند: «تو، تو! تو، سوسک موذی!» و به طرفم حمله می‌آورد. از جلوش فرار می‌کنم.

- به جان آن پیت روغنی که روی موهات خالی کردی نمی‌گذارم در بری. کورشده، کور، کور!

دستش بهم نمی‌رسد. مثل بچه‌ها پاهایش را به زمین می‌کوبد و زار می‌زند: «سوسک‌های مرده را گذاشته زیر آفتابه. وقتی داشتم آفتابه را بلند می‌کردم، ووووی، چشمم افتاد بهشان. الهی از پشت‌بام بیفتی پات بشکنه!»

سعی می‌کنم خنده‌ام را بخورم و در دهانم نگه دارم.

مادربزرگ با سگرمه‌های درهم بهم می‌توپد: «این چه کاری بود کردی؟ نترسیدی دخترم زهره‌ترک بشود!»

برمی‌گردم به فخری که دماغ بلندش نیم‌‌رخش را شق کرده. نرم شانه‌هایم را بالا می‌برم و برمی‌گردانم و زیرلبی می‌گویم: «خواستم ترسش بریزد!»

فخری زار می‌زند: «ای کوفت!»

صدای مادربزرگ را می‌شنوم: «مگر به تو نگفته بودم، فخری، هرچند هم‌سن و هم‌قدت باشد، باز خاله‌ی تو می‌شود و باید او را خاله صدا بزنی؟»

و نمی‌ایستد تا بگویم «چشم»، در حالی‌که سعی می‌کند خنده‌اش را مخفی کند تند و تیز به طرف دستشویی به راه می‌افتد.
CAPTCHA Image