معرفی کتاب




دستی که اتفاق‌ها را کنار هم می‌چیند

یک دقیقه کافی است تا زندگی از این رو به آن رو شود. یک دقیقه کافی است سر راهت قرار بگیرد که تو اصلاً فکرش را هم نمی‌کردی. گاهی این یک دقیقه اتفاق‌های کوچکی را باعث می‌شود و گاهی اتفاق‌های بزرگ. یک دقیقه زودتر اگر می‌رسیدی، از اتوبوس جا نمی‌ماندی، پنج دقیقه‌ی دیگر اگر فرصت داشتی می‌توانستی یک سؤال دیگر را در امتحان بنویسی، چند ثانیه اگر صبر می‌کردی و باعجله از جوی بزرگ نمی‌پریدی، توی خیابان زمین نمی‌خوردی.

«انگار قرار نیست هیچ کدام از اتفاق‌هایی که آدم‌ها هر روز در ذهنشان پس و پیش می‌کنند، بیفتد. انگار دستی همه‌ی اتفاق‌ها و همه‌ی دقیقه‌ها و ثانیه‌ها را کنار هم می‌چیند؛ آدم‌هایی را دور می‌کند، آدم‌هایی را نزدیک. پشت چراغ قرمز راه یکی را می‌بندد و چراغ سبز را نشان دیگری می‌دهد تا سر بزنگاه به لحظه‌ی حادثه نزدیک شود.

دستی که از روی کنجکاوی یا شیطنت یا هر چیز دیگری، عادت روزها‌- روزهای تکراری‌- را به هم می‌زند و آدم‌هایی که خواسته یا ناخواسته ناگهان وارد یک بازی تازه می‌شوند، گاهی بر اثر یک تصادف و گاهی به سادگی، فقط با یک اشتباه گذاشتن گوشی تلفن، دیدن چند تصویر در تلویزیون یا از آن هم ساده‌تر، با کشیدن یک کشو تا ته.»

بله، گاهی هم از همه ساده‌تر، کشیدن یک کشو تا ته... ماجرا از همین جا شروع می‌شود. زندگی درست از همین لحظه است که رنگ دیگری می‌گیرد. رها که تا همین لحظه احساس خوشبختی می‌کرد و تمام دغدغه‌اش برنده شدن در مسابقه‌ی شطرنج بود و به پایان‌رساندن پروژه‌ی درس جغرافی، حالا انگار دنیا روی سرش خراب شده است. همه چیز از همان لحظه شروع می‌شود که رها در خانه تنهاست و مادرش «مینو» هم دیر به خانه برمی‌گردد. رها برای انجام پروژه‌ی درس جغرافی به دنبال اطلس گیتاشناسی می‌گردد که ناگهان کشویی را که کشیده از جا درمی‌آید و جعبه‌ای را پیدا می‌کند.

همه‌چیز از پیدا کردن این جعبه شروع می‌شود. رها در جعبه شناسنامه‌ای پیدا می‌کند که در آن فامیلی دیگری دارد: رها سروستانی! در حالی که همه‌ی دوستانش و در مدرسه او را به نام خانوادگی «مقدم» می‌شناسند. حالا این موضوع تمام فکر رها را به خود مشغول کرده و این که چرا پدر و مادرش این راز را از او پنهان کرده‌اند.

«شناسنامه‌ها را کجا می‌گذارند؟ چرا هیچ وقت به حرف‌هایی که در تمام این سال‌ها به او گفته‌اند، شک نکرده؟ می‌گردد. زیر مبل، توی کابینت‌ها، پشت تابلوها، توی جعبه‌های کفش فراموش‌شده. دسته کلید کجاست؟ هیچ‌کدام از کلیدها به قفل چمدان نمی‌خورد؛ یعنی توی این یکی دیگر چه چیزی را از او مخفی کرده‌اند؟ چمدان را هل می‌دهد سر جایش و فکر می‌کند: کلید؟»

رها در طول داستان تمام تلاشش را می‌کند تا این راز بزرگ زندگی‌اش را کشف کند. کارهایی می‌کند که تا به حال تجربه‌ی‌شان نکرده و با آدم‌هایی ملاقات می‌کند که در زندگی‌اش نقش بسیار پررنگی داشته‌اند بی‌آنکه پیش از این، از بودن این آدم‌ها خبر داشته باشد.

این داستان در مجموع، نگاهی گذرا به موضوع هویت در زندگی نوجوانان دارد که دغدغه‌ی اصلی نوجوانان در این مقطع سنی به حساب می‌آید. رمان «حتی یک دقیقه کافی‌ است» را آتوسا صالحی در 19 فصل و 192 صفحه نوشته و انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در قالب مجموعه‌ی رمان نوجوان منتشر کرده است. آتوسا صالحی شاعر، نویسنده و مترجم کتاب‌های کودکان و نوجوانان، سال 1351 در تهران به دنیا آمد و از سال 1369 فعالیت حرفه‌ای خود را از طریق همکاری با مجله‌ی سروش نوجوان و به عنوان یکی از سردبیران «مجله در مجله» آغاز کرد. از صالحی تاکنون بیش از 30 عنوان کتاب برای کودکان و نوجوانان منتشر شده است که از میان آن‌ها می‌توان به آثاری چون: «مثل همه، مثل هیچ‌‌کس»، «دلم برای تو تنگ است» (مجموعه شعر برای نوجوانان)، «کسی خواب میمون‌کوچولو را ندیده» (داستان کودک)، «افسانه‌های شاهنامه» (در نُه جلد)، «دریای عزیز» (شعر به زبان ساده) و «سی و پنج کیلو امیدواری» (داستان ترجمه) اشاره کرد.

صالحی جوایزی نیز از جشنواره‌های کتاب و مطبوعات دریافت کرده است که جایزه‌ی بانوی فرهنگ و ارشاد و تندیس و لوح تقدیر سلام‌بچه‌ها برای کتاب «مثل همه، مثل هیچ‌کس»، لوح زرین و دیپلم افتخار جشنواره‌ی مطبوعات کانون پرورش فکری و کتاب سال سلام‌بچه‌ها برای روایت «قصه‌های شاهنامه»، قلم بلورین و دیپلم افتخار جشنواره‌ی مطبوعات وزارت ارشاد و لوح زرین و دیپلم افتخار جشنواره‌ی کتاب کانون پرورش فکری برای کتاب «دریای عزیز» از آن جمله‌اند.

پرنده‌ای که در من لانه دارد

من تا به حال نمی‌دانستم که یک پرنده در من لانه دارد. یک پرنده‌ی سفید با کشوهای فراوان که در من زندگی می‌کند و حتی قبل از به‌دنیا‌آمدنم در من بوده و با من زندگی می‌کند. این پرنده، پرنده‌ی روح است. همه‌ی آدم‌ها در خودشان یک پرنده‌ی روح دارند که مخصوص خودشان است. پرنده‌ی روح هر کس با دیگری فرق دارد، اما همگی یک ویژگی مشترک دارند؛ همه‌ی پرنده‌های روح، کشوهای فراوان دارند. کشوهایی مخصوص، غم، شادی، بی‌حوصلگی، عصبانیت و...

پرنده‌ی روح برای تمام حس‌ها و حالات ما یک کشو دارد. هر وقت کسی خوشحال  است، در واقع این پرنده‌ی روحش است که کشوی «شادی» را باز کرده و از آن کشو حس‌های خوب بیرون می‌ریزد یا وقتی کسی غمگین است، پرنده‌ی روح با یک پایش کشوی غمگین بودن را باز کرده است.

کتاب فلسفی «پرنده‌ی روح» که به زبان بسیار ساده از سوی میکال اسنانیت نوشته شده و با خطوط خیلی ساده‌تر تصویرسازی شده، ما را به خودمان بازمی‌شناساند. پرنده‌ی روح، از پنهان‌ترین لایه‌های درونی‌مان با ما حرف می‌زند. روح‌مان را در قالب پرنده‌ای تصویر می‌کند و این پرنده را به خوبی به ما معرفی می‌کند.

این کتاب فلسفی با زبان ساده‌اش به گونه‌ای نوشته شده که خواندنش به همه‌ی افراد در سنین مختلف توصیه می‌شود. به خاطر همین است که ابتدای کتاب درج شده: «کتابی برای کودکان، نوجوانان و بزرگسالان!» بله! پرنده‌‌ی روحی که میکال اسنانیت از آن صحبت می‌کند، می‌تواند با تمام گروه‌های سنی ارتباط برقرار کند و آن‌ها را به خودشان بشناساند. پرنده‌ی روح، دست آدم‌ها را می‌گیرد و آن‌ها را با خودشان و روحشان آشنا می‌کند.

پرنده‌ی روح را که اکرم حسن ترجمه کرده، نشر مرکز آن را به چاپ رسانده است.

چه رنگ‌هایی دارد اندوه

«جای خالی می» نوشته‌ی سین تیا رایلنت یکی از داستان‌های خوبی است که تا به حال خوانده‌ام. داستان «سامر» دخترک نوجوان یتیمی که پدر و مادر خود را از دست داده است و در شش‌سالگی عمه‌ی خود «مِی» را ملاقات می‌کند. می که همراه با همسر خود اُب در دامنه‌ی کوهی واقع در دیپ واتر زندگی می‌کند، تصمیم می‌گیرند که سامر را  به فرزندی قبول کنند. به این ترتیب زندگی جدید سامر آغاز می‌شود:

«وقتی مادرم مُرد و برادرها و خواهرهایش مرا دست به دست ‌گرداندند و هیچ‌کدام نخواستند برای مدتی طولانی مرا نگه دارند و هیچ‌کدام مرا به فرزندی قبول نکردند، به خاطر عشق عمیقی که در وجودم بود احساس کینه و نفرت نسبت به آن‌ها به ذهنم راه نیافت. مادر بیچاره‌ی من آنقدر عشق برایم گذاشته بود که تا زمانی که کسی سراغم بیاید که واقعاً مرا بپذیرد، بتوانم زنده بمانم.»

سامر با عمو اُب و عمه مِی که از وس ویرجینیا به دیدن او آمده بودند، همراه می‌شود و به تریلی می‌روند تا با هم زندگی کنند.

اُب و مِی زوج کهنسالی هستند که هیچ فرزندی ندارند و در تریلی کهنه‌ی زنگ‌زده‌ای در دامنه‌ی کوه‌های دیپ واتر زندگی می‌کنند. سامر عمه مِی را این‌گونه توصیف می‌کند:

«می بهترین آدمی بود که من دیده بودم. حتی از اُب هم بهتر بود. وجودش دریایی از عشق بود. زمانی که من و اُب در عالم رؤیا سیر می‌کردیم او در تریلی به کارها رسیدگی می‌کرد و همه چیز را برای فرود دوباره‌ی ما آماده می‌کرد. او آدم‌ها را درک می‌کرد و آن‌ها را همان‌طور که بودند قبول داشت. به تک‌تک آدم‌ها ایمان داشت و هیچ‌وقت هم از این بابت ضرر نکرد، چون هیچ‌کس او را ناامید نمی‌کرد. ظاهراًٌ مردم می‌دانستند که او فقط خوبی‌های آن‌ها را می‌بیند، آن‌ها هم همیشه کاری می‌کردند که وجه خوب خود را نشان دهند تا به نظر او بهتر جلوه کنند.»

و درباره‌ی عمو اُب می‌گوید:

«اُب هرگز از این جهت که ملوان از کارافتاده‌ای است و تمام روز با فرفره‌ها ور می‌رود شرمنده نبود و من هم هرگز از این که سال‌ها دست به دست گشته و در به در بودم خجالت‌زده نبودم. در عوض می را داشتیم که به هر دوی ما می‌بالید و ما احساس قدرت می‌کردیم.»

شش سال می‌گذرد و وقتی سامر دوازده سال دارد، مِی از دنیا می‌رود. با رفتن می، اندوه بی‌پایانی به زندگی سامر و اُب پا می‌گذارد. اندوهی که با هیچ چیز تسکین پیدا نمی‌کند. سامر درباره‌ی مرگ مِی می‌گوید:

«مِی مشغول باغبانی بود که فوت کرد. باغبانی کلمه‌ای است که او همیشه به کار می‌برد. مردمِ دیگرِ فایتی کانتی می‌گفتند که به باغ می‌روند و کار می‌کنند. و آن وقت تو در ذهنت مجسم می‌کردی که می‌روند آنجا جان می‌کنند، عرق می‌ریزند و در گرد و خاک غرغر می‌کنند؛ اما همیشه می باغبانی می‌کرد. وقتی تو این کلمه را به زبان می‌آوردی، زن قشنگی را مجسم می‌کردی که کلاهی از گل‌های زرد بر سر دارد که با رزهای لطیف صورتی تزیین شده و یک سینه‌سرخ کوچک روی شانه‌اش نشسته است.

البته می هرگز به عمرش چنین کلاهی نداشت و باغچه‌ی او مثل همه‌ی باغچه‌های دیگر بود. به جای رز پر از تیرک‌های کلفتی بود که ساقه‌های لوبیا به دور آن پیچیده بود و کلم‌های سبز زمخت و هویج‌های سفت.»

با رفتن مِی وضعیت زندگی به هم می‌ریزد. اُب که تا پیش از این تمام عشق و علاقه‌اش را نثار سامر می‌کرد، حالا پیرمرد افسرده‌ای شده است و سامر در تلاش است که دوباره زندگی را به حالت اولیه‌ی خود بازگرداند. در بخشی از کتاب سامر از مِی و حرف‌هایش درباره‌ی دنیایی می‌گوید که انسان‌ها پس از مرگ به آن بازمی‌گردند:

«می همیشه می‌گفت: «ما قبل از این‌که به این شکل به دنیا بیاییم فرشته بودیم. می‌گفت هر وقت هم از این دنیا برویم دوباره به حالت اول برمی‌گردیم و فرشته می‌شویم. آن وقت دیگر هیچ دردی احساس نخواهیم کرد.»

«جای خالی می» داستان غم‌انگیزی است که اندوه از دست دادن عزیز و زندگی پس از آن را به تصویر می‌کشد. این رمان کوتاه 94 صفحه‌ای که تنها سه شخصیت دارد، از اندوه خانواده‌ی کوچکی حرف می‌زند که با رفتن یک عضو آن رو به فروپاشی است و در این میان، این دخترک نوجوان، سامر است که با تمام بی‌رغبتی‌هایش در تلاش است که برای تسکین اندوه اُب، همراه با دوست خود «کِلتوس»، راهی برای برقراری ارتباط با روح مِی پیدا کند.

سین تیا رایلنت شاعر و نویسنده‌ی بنامی است که تا به حال جوایز زیادی از جمله جایزه‌ی کالدکُت، جایزه‌ی بوستون گِلاب‌- هورن بوک، جایزه‌ی بهترین کتاب انجمن کتابداران آمریکا (ALA)، جایزه‌ی بهترین کتاب سال اسکول لایبرری جورنال (School library JoUrnal book of the year) را از آن خود کرده است. او در سال 1992 به خاطر کتاب «جای خالی می» برنده‌ی جایزه‌ی نیوبری و جایزه‌ی بوستون گلاب هورن بوک شده است.
CAPTCHA Image