خودمانی




برای موسی‌کوتقی‌ها دعا کنید

باز هم تابستان شروع شد و این پرنده‌ها آمدند. امروز هم با صدای یکی از آن‌ها بیدار شدم. روی تاق پنجره نشسته بود و داشت جفتش را صدا می‌کرد. با خودم گفتم: «وای!»

بند دلم پاره شد. نمی‌دانم این پرنده‌ها چند بار باید از یک سوراخ گزیده شوند. همان‌طور خیره پرنده را نگاه کردم تا شاید از رو برود؛ اما انگار نه انگار! رفت دنبال جفتش تا جای جدیدی را که پیدا کرده بود نشانش دهد. من هم مستقیم شیرجه رفتم توی بالشم. چشمانم را بستم و خاطره‌ی سال پیش خود به خود در ذهنم تازه شد. سال پیش درست اوایل تابستان، همین موقع‌ها بود که موسی‌کوتقی(1) پیدایش شد. من و برادرم ذوق می‌کردیم و سعی می‌کردیم خیلی نگاه‌شان نکنیم تا مبادا احساس خطر کنند و از این‌جا بروند. خلاصه آن‌ها هم شروع به لانه‌ساختن کردند. روی لبه‌ی پنجره‌ی اتاق من خیلی کوچک بود. کلی فکر کردم تا برای آن‌ها یک جای مناسب درست کنم. گفتم شاید بشود یک تخته را به لبه‌ی پنجره وصل کرد تا برای لانه‌سازی کبوترها جای بیش‌تری باز شود؛ اما نشد که نشد. دو روز بیش‌تر نکشید، دیدم لانه‌ی‌شان را ساختند. یکی از آن‌ها نصف ظهر را روی تخم‌ها می‌خوابید و دیگری برایش غذا می‌آورد و بعد از ظهر به بعد هم جای‌شان عوض می‌شد. من و برادرانم گاهی که هر دو تای‌شان می‌رفتند چهارپایه می‌گذاشتیم و تخم‌ها را دید می‌زدیم؛ اما هیچ وقت آن بعدازظهر غم‌انگیز یادم نمی‌رود. من پشت میزم نشسته بودم و داشتم کتاب می‌خواندم. مادر تخم‌کوچولو بلند شد تا چرخی بزند. بلند شد و پرید. اتفاقی که نباید می‌افتاد، افتاد. چوب‌های لانه به پایش گیر کرد و از بالای لبه‌‌ی پنجره افتاد روی کف پنجره؛ اما کبوتر نفهمید. او رفت و در آسمان اوج گرفت. من با صدای افتادن لانه و صدای تق محکم شکستن تخم از جا پریدم. رفتم لب پنجره و...

هیچ وقت آن صحنه از جلو چشمانم دور نمی‌شود. لانه چپ شده بود و دو تا تخم‌ها شکسته بود و دو تا جنین صورتی‌رنگ با پوست نازکی که مویرگ‌‌های آن توی ذوق می‌زد روی زمین پخش شده بود. آن چشم‌های درشت و مشکی که زیر آن پلک نامرئی خفته بودند و آن پنجه‌های کوچک...

داد زدم و با هق هق گریه بقیه را صدا کردم. مادر و پدر و برادرانم هم انگار مثل من نتوانستند جلو اشک‌های‌شان را بگیرند. حیف شد! چه‌قدر برای جوجه‌ها نقشه کشیدم. می‌خواستم تربیت‌شان کنم و کاری کنم که هر وقت سوت می‌زنم مثل برنامه کودک‌ها بیایند و روی شانه‌ام بنشینند. یا برایم جیک جیک کنند. دوست داشتم فیلم بزرگ‌شدن‌شان را بگیرم و برای تلویزیون بفرستم. همان‌جا کنار پنجره منتظر ماندم تا کبوتر برگشت. آن نگاهی را که وقتی به لانه‌ی شکسته و جوجه‌های مرده‌اش انداخت فراموش نمی‌کنم. کبوتر آمد و کنار لانه‌ی شکسته‌اش نشست. نوکش را آرام و با ترس به پیکر جوجه زد. انگار که تصور این صحنه برایش غیرممکن بود. رفت و دور دیگری زد و دوباره برگشت. شاید انتظار داشت حالا که دوباره برگشته همه چیز مثل اول شده باشد. لانه سر جایش و تخم‌هایش توی آن منتظر آغوش گرم او. جفتش را صدا زد. آن‌قدر محو در غم جوجه‌ی از دست رفته‌ی‌شان بودند که اصلاً نفهمیدند پنج نفر از پشت پنجره نگاه‌شان می‌کنند. مادر جوجه‌ها سر در بال خود کرد و همان صدای همیشگی یک موسی‌کوتقی را درآورد. فقط با این تفاوت که صدایش پر از بغض بود. آن دو پرنده تا سحر بالای جسد جوجه‌ی‌شان ایستادند و گریستند و بعد رفتند. من هم جسد جوجه را با تخمش در باغچه‌ی خانه‌ی‌مان خاک کردم و لانه‌ی‌ چوبی پرنده‌ها را مثل یک سنگ قبر گذاشتم روی خاک جوجه...

حالا دوباره موسی‌کوتقی‌ها پیدای‌شان شده بود. باز هم آن چوب‌های کوچک میان نوک‌شان و لانه‌ای که نم نمک همان جای قبلی ساخته می‌شد.

می‌ترسم باز هم کار دست خودشان بدهند. می‌ترسم! اگر دوباره آن اتفاق بیفتد؟ شما برای موسی‌کوتقی‌ها دعا کنید!?

1. نوعی کبوتر، یاکریم.
CAPTCHA Image