حالت چطوره؟

نویسنده




زنگِ در را فشار دادم و منتظر شدم تا در باز شود؛ اما در باز نشد. دوباره زنگ زدم، سه باره؛ ولی خبری نبود. کیفم را گوشه‌ای گذاشتم. چسبیدم به لوله‌ی گاز تا از آن بالا بروم و در را باز کنم که گفت: «چه‌کار داری می‌کنی؟»

نگاه کردم. پیرمرد همسایه بود. عصا به دست جلو درِ خانه‌اش ایستاده بود و می‌خواست درِ خانه‌اش را باز کند. کلید را داخل قفل برد و گفت: «بیا پسرم، کمک کن در را باز کنم.»

دویدم طرفش و سلام کردم. در را به طرف خود کشیدم. پیرمرد کلید را چرخاند و درِ خانه‌اش باز شد.

- دست درد نکند! نگفتی چه‌کار می‌کردی؟

گفتم: «هرچی زنگ می‌زنم کسی در را باز نمی‌کند. نمی‌دانم مامان این‌ها کجا رفتند.»

پیرمرد از مسجد آمده بود. هر روز مسجد می‌رفت و نمازش را می‌خواند و دیرتر از همه به خانه برمی‌گشت. موهای سفیدش، صورتش را زیبا کرده بود. رفت توی حیاط و گفت: «نیستند که نیستند، بیا تو.»

گفتم: «آخه...»

گفت: «آخه ندارد. مادر و خواهرت رفتند خانه‌ی خاله. رفتند جهیزیه بچینند. وقتی که می‌رفتند بهم گفتند که به تو بگویم.»

داشتم سراغ کیفم می‌رفتم که گفت: «کجا می‌روی؟»

می‌خواهم بروم درِ خانه را باز کنم.

بیرون آمد. به در تکیه داد و گفت: «پسرجان خطرناک است! چطور می‌خواهی تنها بمانی؟ بیا خانه‌ی من و مهمان من باش.»

آن‌قدر مطمئن و با اعتماد حرف زد که دیگر نتوانستم نه بگویم. تعارف کردن فایده نداشت. کیفم را برداشتم و همراهش رفتم توی اتاق. کتش را درآورد و گفت: «پسرم، کتری روی اجاق است. اجاق را روشن کن تا یک چایی با هم بخوریم. نان هم داریم و توی یخچال پنیر هست. بعدش ناهار، نان و پنیر می‌خوریم.»

اجاق را روشن کردم و رفتم توی اتاق. به پشتی تکیه داد، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد. بعد خودش را کنار تلفن کشید. عینکش را که روی میز تلفن بود برداشت و دفتر تلفن را باز کرد. شماره‌ای را گرفت و منتظر برداشتن گوشی شد. گفت: «هر شبکه‌ای دوست داشتی بزن. فقط صدایش را کم کن... الو... الو... نسرین‌جان، دخترم، چطوری، خوبی؟»

تلویزیون نگاه می‌کردم، اما حواسم به کارهای پیرمرد بود. اولین باری بود که او را این‌طور می‌دیدم. زیاد هم با او حرف نمی‌زدم. فقط سلام و علیکی و همین. عصرها که می‌شد موکتی می‌آورد، کنار خانه پهن می‌کرد و با پیرمردهای همسایه گرم گفت‌وگو می‌‌شد.

- ناراحت نباش دخترم. بچه است. خوب می‌‌شود. ببین یک کم جوشانده‌‌ی آویشن بهش بده. برای بیماری‌اش خوب است... شوهرت چطور است؟ آمده از سر کار... هیچی، فقط می‌خواستم احوال بچه‌ات را بپرسم. سلام برسان.

گوشی را گذاشت و نگاهم کرد: «خب، چطوری؟ درس می‌خوانی یا نه؟»

سرم را تکان دادم و گفتم: «باید بخوانم دیگر.»

- پسرم، پدرت آدم زحمت‌کشی است. درست را خوب بخوان که...

تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت.

- الو... سلام، آقابهرام... آره من بودم. شماره‌ی‌مان افتاده؟... هیچی خواستم بپرسم مشکل مالی‌ات حل شد.

خب خدا را شکر... از صبح که بیدار شدم به فکرت بودم. شماره‌ات را از مادرت گرفتم. آمده بود این‌جا. ببین پسرم هر وقت پولی چیزی احتیاج داشتی بگو. تا جایی که بتوانم کمکت می‌کنم.

گوشی را گذاشت و گفت: «تنهایی بد دردی است؛ اما شکر خدا آن‌قدر دوست و آشنا دارم که نمی‌گذارند احساس تنهایی کنم.»

پرسیدم: «هنوز هم به شما سر می‌زنند؟»

- آره. یادش بخیر، جوان که بودم هر شب خانه‌ی یکی از اقوام بودیم. یا آن‌ها خانه‌ی ما بودند. زنم که از دنیا رفت، رفت و آمد‌ها کم شد؛ اما من اجازه ندادم که فراموش شوم. ده سال پیش بود. تنها می‌رفتم خانه‌ی اقوام. بعضی‌ها خیلی خوش‌حال می‌شدند؛ بعضی‌ها شرمنده می‌شدند؛ بعضی‌ها هم که دوست نداشتند رفت و آمد باشد؛ اما من این اخلاقم را ترک نکردم. امروز تو را خدا به من رساند. داشتم از تنهایی دق می‌کردم. ببینم چایی دم کردی؟

فوری بلند شدم و رفتم آشپزخانه. آب توی کتری قل قل می‌کرد. نمی‌دانستم چطور چایی دم کنم. آرزو می‌کردم کاش این یک کار را از مادرم یاد می‌گرفتم! توی این فکرها بودم که زنگ خانه به صدا درآمد. رفتم و در را باز کردم. معصومه‌خانم، زن همسایه‌ی روبه‌رویی بود. یک کاسه توی دستش بود. آمد توی حیاط و گفت: «وا، تو این‌جا چه‌کار می‌کنی؟»

گفتم: «مامانم این‌ها نیستند. یک دقیقه می‌آیی آشپزخانه.»

- چی‌ شده؟

از پله‌ها بالا آمده و با صدای بلند گفت: «حاجی، خانه‌ای؟»

صدا از توی اتاق آمد: «آره معصومه‌خانم.»

- برایت آش آوردم.

و آمد آشپزخانه. به کتری اشاره کردم و گفتم: «چایی بلد نیستم دم کنم. کمکم می‌کنی؟»

خندید و گفت: «قربون ننه‌ات بری با این کارها.»

آش را گذاشت روی اوپن و چایی را دم کرد.

چایی را برای پیرمرد همسایه بردم. جلوش گذاشتم. حاجی چایی را جلو خودش کشید و گفت: «خدا را شکر، روزی امروزمان هم رسید! کاسه توی کابینت است. بریز توی دو تا کاسه و ناهار را با هم بخوریم.»

باز تلفن زنگ زد. پیرمرد انگار داشت با یکی دیگر از اقوامش حرف می‌زد: «نه دخترم، غذا هست. این همه راه را نمی‌خواهد بیایی. امروز مهمان دارم. غذا را با خودش آورده.»

هر‌کس که دوست دارد عمرش طولانی و روزی‌اش افزون شود، با خویشاوندانش پیوند برقرار کند.

امام حسین‌(ع)
CAPTCHA Image