نویسنده
کنار مامان میآمدم. گوهرخانم پشت سرمان بود. دوست داشتم هر چه زودتر برسم خانه. خسته بودم. نگاهش نکردم که مجبور شوم سلام بدهم.
کیفم را گذاشتم زمین و روی تخت دراز کشیدم. مغزم داشت منفجر میشد. کلافه بودم. مامان برایم قرص و شیر آورد. گفتم: «این دختر چه رویی داره!» مامان گفت: «کی؟»
- دختر آقای دریایی! ته کوچه میشینن. میگه اگه مشکل زبان داشتی به من بگو. زبان میخونم. ترم اولم.
لجم گرفت. منم گفتم: «ممنون، انگلیسی من خیلی عالیه!» مامان سرش را تکان داد: «به نظرم حرف بدی نزده!» سرم گیج میرفت.
گفتم: «مامانجان، دختره اعتماد به نفس بالایی داره. ترم اول. فکر کنم یادت باشه الآن آبانه؛ یعنی تقریباً یک ماهه که دانشجو شده.»
مامان که داشت برنج پاک میکرد گفت: «سخت نگیر عزیزم! حالا که خودش گفته خُب ازش کمک بگیر. هر چی باشه تو هنوز دبیرستانی هستی. مطمئنی که ترم اولِ؟ شاید بیشترِ!»
- نه بابا، مامانجان همسن منِ! مطمئن مطمئن! تازه آمدیم اینجا، میخواد خودی به ما نشون بده!
**
صورتم را برگرداندم تا من را نبیند. توی اتوبوس بودیم. آمد کنارم.
- سلام المیراجان!
حوصلهاش را نداشتم.
خندیدم گفتم: «اِوا! سلام! ببخشید ندیدمت رؤیاجون!»
- از مدرسه مییای؟
دستم را گرفتم به شیشهی اتوبوس که نیفتم و گفتم: «بله.»
- خسته نباشی! از مدرسه و درسها چه خبر؟
دیگر داشت کفرم را بالا میآورد. دوباره یک لبخند خوشگل ساختگی زدم و گفتم: «عالیه!»
اَه، اَه، آدم کَنه! پیاده شدیم. نذاشت پول اتوبوس را حساب کنم.
گفت: «عزیزم بزرگی گفتن، کوچیکی گفتن!»
اِی خدا، اِی خدا، چه شانسی دارم من! باید تا رسیدن به خانهیمان، همراهش میشدم. دنبال حرف میگشتم. پرسیدم: «رؤیاجون، دانشگاه بهتره یا دبیرستان؟»
مثل این بچهها که عِندِ(END) مثبتند گفت: «هر دوش یه حس و لذت خاصی داره.»
دلش میخواست ادامه بدهد که من گفتم: «خوشحال شدم. بفرمایید!» و زنگ درِ خانه را زدم.
گفت: «راستی توی دانشگاه ما یه کلاس تقویت انگلیسی گذاشتن و ورود و ثبتنام برای دبیرستانیهای پیش رایگانِ! با شرط معدل، میخوای؟»
جواب دادم: «با مامانم صحبت میکنم و جواب میدم! خداحافظ! بفرمایید!»
**
چند تا اشکال و ترجمهی سخت پیدا کردم. دوست داشتم حال رؤیاخانم را بگیرم.
با زیبا رفتیم خانهیشان. با خوشرویی الکی و ظاهری جواب میداد.
زیبای خودشیرین پرسید: «ملی میخونین رؤیاجون؟»
در حالی که سرش روی دیکشنری بود جواب داد: «بله عزیزم!»
گفتم: «زیبا مزاحم نباشیم پاشو بریم. مامان منتظره. راستی من کلاس زبان دانشگاه نمیتونم بیام. راهش دوره، وقتم ندارم!»
رؤیای عزیز گفت: «نه، بنشینید، من هنوز پذیرایی نکردم. حیف شد، میل خودت! کاش میومدی!»
پرسیدم: «خودتون چی؟ میرید؟ به دردتون میخوره؟»
سرش را تکان داد و گفت: «اگه خوب و مفید بود، چرا که نه!»
لبخند زدم و گفتم: «بله، حتماً! برای تقویت زبان خوبه!»
زیبا قصد بلند شدن نداشت. لجم گرفته بود.
- فوقدیپلم هستید یا لیسانس؟
زیبا چه سؤالهای مزخرفی میپرسید.
- عزیزم من ترم اول فوقلیسانسم!
برق از سرم پرید. بعد یکدفعه تنم یخ زد.
زیبا نگاه من کرد. ابروهایش را دو متر بالا برد:
- فوقلیسانس؟
رؤیا با تعجب نگاهمان کرد: «بله، چیزی شده؟»
کیفم را گذاشتم زمین و روی تخت دراز کشیدم. مغزم داشت منفجر میشد. کلافه بودم. مامان برایم قرص و شیر آورد. گفتم: «این دختر چه رویی داره!» مامان گفت: «کی؟»
- دختر آقای دریایی! ته کوچه میشینن. میگه اگه مشکل زبان داشتی به من بگو. زبان میخونم. ترم اولم.
لجم گرفت. منم گفتم: «ممنون، انگلیسی من خیلی عالیه!» مامان سرش را تکان داد: «به نظرم حرف بدی نزده!» سرم گیج میرفت.
گفتم: «مامانجان، دختره اعتماد به نفس بالایی داره. ترم اول. فکر کنم یادت باشه الآن آبانه؛ یعنی تقریباً یک ماهه که دانشجو شده.»
مامان که داشت برنج پاک میکرد گفت: «سخت نگیر عزیزم! حالا که خودش گفته خُب ازش کمک بگیر. هر چی باشه تو هنوز دبیرستانی هستی. مطمئنی که ترم اولِ؟ شاید بیشترِ!»
- نه بابا، مامانجان همسن منِ! مطمئن مطمئن! تازه آمدیم اینجا، میخواد خودی به ما نشون بده!
**
صورتم را برگرداندم تا من را نبیند. توی اتوبوس بودیم. آمد کنارم.
- سلام المیراجان!
حوصلهاش را نداشتم.
خندیدم گفتم: «اِوا! سلام! ببخشید ندیدمت رؤیاجون!»
- از مدرسه مییای؟
دستم را گرفتم به شیشهی اتوبوس که نیفتم و گفتم: «بله.»
- خسته نباشی! از مدرسه و درسها چه خبر؟
دیگر داشت کفرم را بالا میآورد. دوباره یک لبخند خوشگل ساختگی زدم و گفتم: «عالیه!»
اَه، اَه، آدم کَنه! پیاده شدیم. نذاشت پول اتوبوس را حساب کنم.
گفت: «عزیزم بزرگی گفتن، کوچیکی گفتن!»
اِی خدا، اِی خدا، چه شانسی دارم من! باید تا رسیدن به خانهیمان، همراهش میشدم. دنبال حرف میگشتم. پرسیدم: «رؤیاجون، دانشگاه بهتره یا دبیرستان؟»
مثل این بچهها که عِندِ(END) مثبتند گفت: «هر دوش یه حس و لذت خاصی داره.»
دلش میخواست ادامه بدهد که من گفتم: «خوشحال شدم. بفرمایید!» و زنگ درِ خانه را زدم.
گفت: «راستی توی دانشگاه ما یه کلاس تقویت انگلیسی گذاشتن و ورود و ثبتنام برای دبیرستانیهای پیش رایگانِ! با شرط معدل، میخوای؟»
جواب دادم: «با مامانم صحبت میکنم و جواب میدم! خداحافظ! بفرمایید!»
**
چند تا اشکال و ترجمهی سخت پیدا کردم. دوست داشتم حال رؤیاخانم را بگیرم.
با زیبا رفتیم خانهیشان. با خوشرویی الکی و ظاهری جواب میداد.
زیبای خودشیرین پرسید: «ملی میخونین رؤیاجون؟»
در حالی که سرش روی دیکشنری بود جواب داد: «بله عزیزم!»
گفتم: «زیبا مزاحم نباشیم پاشو بریم. مامان منتظره. راستی من کلاس زبان دانشگاه نمیتونم بیام. راهش دوره، وقتم ندارم!»
رؤیای عزیز گفت: «نه، بنشینید، من هنوز پذیرایی نکردم. حیف شد، میل خودت! کاش میومدی!»
پرسیدم: «خودتون چی؟ میرید؟ به دردتون میخوره؟»
سرش را تکان داد و گفت: «اگه خوب و مفید بود، چرا که نه!»
لبخند زدم و گفتم: «بله، حتماً! برای تقویت زبان خوبه!»
زیبا قصد بلند شدن نداشت. لجم گرفته بود.
- فوقدیپلم هستید یا لیسانس؟
زیبا چه سؤالهای مزخرفی میپرسید.
- عزیزم من ترم اول فوقلیسانسم!
برق از سرم پرید. بعد یکدفعه تنم یخ زد.
زیبا نگاه من کرد. ابروهایش را دو متر بالا برد:
- فوقلیسانس؟
رؤیا با تعجب نگاهمان کرد: «بله، چیزی شده؟»
ارسال نظر در مورد این مقاله