پسرکوچولوی فلج

نویسنده


نویسنده: اِ.ف.دودد از کشور هند

زمانی که «گوپال» به دنیا آمده بود ستارگان نامهربان شده بودند. یا در اصل یکی از آن‌ها صورتش را پوشانده و بر پسرک نتابیده بود. شبی که او متولد شد، ستارگان صورتی زیبا، قلبی مهربان و دلی شاد به او بخشیدند. آری، آن شب «گوپال» فلج به دنیا آمد. در آسمان ستاره‌ای است که نگهبان جسم بچه‌هاست. اوست که پاهای بچه‌ها را قوی، راست و مستحکم می‌سازد تا قادر باشند بپرند، ورجه وورجه کنند و همبازی دیگران شوند؛ اما در شب تولد «گوپال» ستاره، نگهبانیش را فراموش کرده و پاهای پسرک رشد نکرد و کوچک و خمیده ماند.

سال‌ها گذشت و «گوپال» کودکی‌اش را پشت سر گذاشت. پدر و مادرش با قلبی اندوهگین، شاهد قد کشیدنش بودند. او هر روز روی پله‌ها می‌نشست و ساکت و آرام به بازی بچه‌های هم‌سن و سال خود نگاه می‌کرد. او پرواز بادبادک‌های بچه‌ها را می‌دید که در آسمان آبی بال می‌گشودند در حالی‌که او نمی‌توانست بادبادک زیبای خودش را هوا کند. «گوپال» به توپ‌بازی بچه‌ها نگاه می‌کرد و وقتی توپ از چشم بچه‌ها ناپدید می‌شد آن را با چشم تعقیب می‌کرد ولی نمی‌توانست به طرف توپ بدود.

مادر «گوپال» با ناراحتی رو به پدر می‌کرد و می‌گفت: «اگر پول داشتیم گوپال را پیش دکتر می‌بردیم تا معالجه‌اش کند.» اما آن‌ها واقعاً فقیر بودند. پولی که پدر «گوپال» به دست می‌آورد کفاف غذا و لباسش را می‌کرد و با آن درآمد اندک هرگز نمی‌توانستند بچه‌ی‌شان را معالجه کنند.

«گوپال» هر روز روی پله‌ها با دوستانش حرف می‌زد و با فریادها و خنده‌هایش بازی آن‌ها را همراهی می‌کرد؛ اما تعداد کمی از اهالی می‌توانستند درک کنند چقدر قلب کوچکش از این تنهایی به درد می‌آید.

«گوپال» همیشه با خود می‌اندیشید: «اگر پاهایم مانند دوستم «گریشنان» راست و قوی بودند می‌توانستم به تندی باد بدوم و برنده‌ی هر مسابقه‌ای باشم. بادبادکم را فراتر از همه پرواز می‌دادم تا در میان ابرهای سفید و پنبه‌ای از نظرها پنهان می‌شد و تا غروب آفتاب، با موسیقی «ولوی» پیر همنوا می‌شدم.»

«ولوی پیر» نوازنده‌ی آبادی بود. او در جشن‌های بزرگ و مراسم‌های عروسی شرکت می‌کرد و سازهای شاد می‌نواخت. گاهی که بیکار بود پیش «گوپال» می‌آمد و پیش او روی پله‌ها می‌نشست. پیرمرد محبت زیادی به این پسرک نشان می‌داد؛ چون می‌دانست که «گوپال» کوچولو چقدر آرزوی پیوستن به دیگر بچه‌ها و همبازی‌شدن با آن‌ها را دارد.

پیرمرد غالباً به گوپال می‌گفت: «پسرم! روزی از آواز نی‌ام، پول زیادی جمع خواهم کرد. آن وقت تو را نزد پزشک مشهور و واردی خواهم برد تا پایت را معالجه کند.»

«گوپال» می‌خندید و فکر می‌کرد اگر هم پیرمرد ثروتمند شود باز نمی‌تواند به آن چیزی که می‌گوید عمل کند. او از «ولوی پیر» می‌خواست تا آهنگ مخصوص را بزند. پیرمرد نی را به دهانش برده و در آن دمید. همه‌ی بچه‌ها آن آهنگ را دوست داشتند. «گوپال» نیز با شنیدنش در رؤیایی فرو می‌رفت که در آن جویبارهای نقره‌ای از فراز صخره‌های تیره و سرد آغوش می‌گشودند، با یک دنیا پرنده که صدای دلنوازشان از جنگل‌ها و علف‌های تازه می‌گذشت و بر خیابان‌های غبارآلود و هوای داغ دهکده طنین می‌افکند.

روزی جشنی در دهکده‌ی مجاور برپا شده بود. همه‌ی بچه‌ها برای شرکت در جشن به آن‌جا رفته بودند. «گوپال» آن‌ها را حین رفتن دیده بود. هیچ‌کس در خانه نبود. پدرش برای خرید برنج به بازار رفته و مادرش که برای عیادت از دوست بیمارش به آبادی دوری رفته بود و هنوز برنگشته بود. «گوپال»، تنهای تنها روی پله‌ها نشسته و به جاده‌ی خلوت چشم دوخته بود. ناگهان از دور مردی را دید که به طرف او می‌آمد. آن مرد لباس شهری بر تن داشت. «گوپال» تا آن زمان هرگز کسی را با آن لباس زیبا و گران‌قیمت ندیده بود. بنابراین فکر کرد باید بسیار ثروتمند باشد. مرد غریبه وقتی به «گوپال» رسید در کنارش نشست و گفت: «سلام گوپال کوچولو، من برای دیدن تو آمده‌ام.»

«گوپال» با احترام و ادب جواب داد: «صبح بخیر آقا! چه‌کاری می‌توانم برایتان انجام دهم؟» مرد غریبه گفت: «ولی من آمده‌ام تا کاری برای تو انجام دهم.» و طول جاده را نگاه کرد. کسی دیده نمی‌شد. مرد غریبه افزود: «مایلی داخل خانه‌ی‌تان برویم و کمی با هم حرف بزنیم؟ هوا گرم است و من راه زیادی را آمده‌ام. خیلی خسته‌ام!»

«گوپال» با کمک آن مرد به خانه آمد. مرد غریبه پس از خوردن کمی آب روی زمین نزدیک «گوپال» نشسته و دست‌های کوچک او را در دستانش گرفت و گفت: «من وصف خوبی‌های تو را زیاد شنیده‌ام. تو از این‌که نمی‌توانی مثل دیگر بچه‌ها راه بروی و بدوی باید ناراحت باشی. درست می‌گویم؟»

«گوپال» جواب داد: «آه، بله آقا؛ همین‌طور است، اما کاری از دست کسی بر نمی‌آید.»

مرد غریبه گفت: «اما من می‌توانم معالجه‌ات کنم. این تنها کاری است که می‌توانم برایت انجام بدهم.»

«گوپال» از خوشحالی فریاد کشید: «آه! بمانید تا پدرم برگردد. آیا پول زیادی برای معالجه‌ام لازم است؟»

مرد غریبه گفت: «برای تو، نه. من به اندازه‌ی کافی پول دارم و قصدم کمک به تو است.» سپس به ساعتش نگاه کرده ادامه داد: «ساعتی دیگر قطار حرکت می‌کند و من باید حدود سه کیلومتر تا ایستگاه را پیاده راه بروم و متأسفانه نمی‌توانم تا آمدن پدرت منتظر بمانم.»

«گوپال» ناامید شد: «آقا! اگر امکانش هست چند روز دیگر بیایید. آن‌وقت می‌توانید پدرم را ملاقات کنید.» مرد غریبه سرش را تکان داد: «من مرد گرفتاری هستم و ماه آینده برای انجام کاری به انگلستان می‌روم. حیف شد پدرت را ندیدم، چون می‌خواستم تو را با خود به انگلستان ببرم. اگر همین الآن با من نیایی برای معالجه‌ات خیلی دیر خواهد شد.» و در حال برخاستن ادامه داد: «گوپال کوچولو! اهمیتی ندارد. من تو را فراموش نخواهم کرد. سال دیگر که از انگلستان برگشتم به دیدنت خواهم آمد.»

اشک به چشمان گوپال هجوم آورد. چقدر آرزوی این روزها را داشته بود. شانس به او روی خوش نشان داده بود، اما چرا از میان آن همه روز، پدرش آن روز را برای بازار رفتن انتخاب کرده بود؟ مرد غریبه سال بعد به دیدنش می‌آمد. برای پسر هفت‌ساله‌ای چون «گوپال» یک ‌سال قد یک عمر بود. اگر پدرش آنجا بود حتماً با رفتنش موافقت می‌کرد و اگر او به انگلیس می‌رفت و چهار هفته بعد سالم به خانه برمی‌گشت چقدر پدر و مادرش شگفت‌زده می‌شدند! او می‌توانست از مرد غریبه بخواهد پیغامی برای پدرش بنویسد. آن وقت پدرش نگران نمی‌شد. کاش مرد غریبه او را به جای دوری نمی‌برد! گوپال به این نتیجه رسید که مجبور است همراه مرد غریبه برود. بنابراین با التماس او را نگاه کرد و گفت: «آقا! خواهش می‌کنم مرا همراه خودتان ببرید!» مرد غریبه با تردید او را نگاه کرد و گفت: «اما من بدون اجازه‌ی پدرت نمی‌توانم چنین‌کاری بکنم.»

گوپال باز اصرار کرد: «آقا، خواهش می‌کنم! شما می‌توانید برای پدرم نامه‌ای نوشته و همه‌چیز را برایش توضیح دهید.» و با غرور اضافه کرد:‌ «من می‌توانم اسم خودم را بنویسم.» مرد غریبه با بی‌میلی گفت: «بسیار خب! همین‌کار را می‌کنیم. من آدرسم را برای پدرت می‌نویسم تا هر وقت خواست به دیدنت بیاید.» و از جیبش خودکاری در آورد. ورقی از دفتر یادداشتش کند و چیزهایی روی آن نوشت. گوپال نیز با دقت هرچه تمام‌تر اسمش را پایین برگه نوشت. «گوپال» چنان هیجان‌زده بود که سعی نکرد نوشته‌ی آن برگه را بخواند. در این صورت شاید متوجه می‌شد آنچه مرد غریبه نوشته چیز بی‌ارزشی بیش نیست و وقتی مرد غریبه او را دور از چشم همسایه‌ها و از راه ناآشنایی به ایستگاه راه‌آهن برد باز هم متوجه نقشه‌هایش نشد.

به این ترتیب «گوپال کوچولوی فلج» از دهکده غیبش زد. غریبه وقت خوبی برای دزدیدنش انتخاب کرده بود. او می‌دانست در آن ساعت بیشتر مردم برای شرکت در جشن از خانه‌هایشان بیرون می‌روند. کسی آمدنش را ندیده بود و کسی ندید او با پسرکی فلج که بر شانه‌هایش نشانده است دهکده را ترک می‌کند. کسی نتوانست آن جمله‌های نامفهوم که پایین آن امضای گوپال را داشت بخواند. مادرش حدس زد آن شوخی گوپال باشد، ولی مدتی که گذشت کسی او را پیدا نکرد. گوپال نمی‌دانست که غریبه یک گدای حرفه‌ای است. یک تبهکار که بچه‌های کوچک را از خانه‌هایشان می‌دزدید، آن‌ها را گرسنه نگه می‌داشت، کتکشان می‌زد و مجبور به گدایی می‌کرد.

سالی که در پیش بود برای «گوپال کوچولو» سال وحشتناکی بود. ذهن او پر از درد و رنج شده بود. هر روز که می‌گذشت زندگی گذشته را فراموش می‌کرد. او دیگر نامش را هم به یاد نمی‌آورد، چراکه رئیس ظالم او را «موتو» صدا کرده؛ و اگر جوابش را نمی‌داد کتکش می‌زد. او در کلبه‌ای زندگی می‌کرد که در آن سه پسربچه‌ی دیگر نیز زندگی می‌کردند. آن‌ها یاد گرفته بودند دزدی کنند و سر به دست آوردن تکه غذایی به جان هم بیفتند. گدایی و دزدی شده بود حرفه‌ی‌شان. اگر مادر «گوپال» او را می‌دید نمی‌توانست پسرکوچولوی فلجش را بشناسد. پسری کثیف و غمگین که خود را با نام «موتو» می‌شناخت. یک روز رئیس بزرگ «گوپال» را برای گدایی به قسمت دیگری از شهر فرستاد. از آلونک تا آن قسمت شهر راه درازی بود و «گوپال» روی پل می‌خزید و بی‌وقفه جلو می‌رفت. در انتهای پل، خانه‌ای زیبا و باشکوه بنا شده بود که اطرافش را باغی زیبا و دوست‌داشتنی دربرگرفته بود. «گوپال» با چشمانی پر از غم و اندوه، از در نگاهی به داخل انداخت. ناگهان ذهنش خاطراتی از گذشته‌های دور را به یادش آورد. خانمی با گل‌هایی در موهایش، با آن صورت مهربان و صدای گرم، او چه کسی می‌توانست باشد؟ آیا مادرش بود؟ اما افکار درهم و ناراحتش نمی‌گذاشت همه‌چیز را به‌خاطر بیاورد. ناگهان دستی روی شانه‌اش گذاشته شد. این می‌توانست دو معنی داشته باشد. یا رئیس بی‌رحم برای سرزنشش آمده یا پلیس پی به حقه‌هایش برده بود. «گوپال» اخطارهای پلیسی را شنیده بود. با ترس به عقب برگشت. بر خلاف تصورش چهره‌ای مهربان را مقابل خودش می‌دید.

مرد با لحنی گرم و پرامید گفت: «نترس پسرجان! من از نگاه کردن تو به باغ عصبانی نیستم. من یک پزشکم و می‌خواهم به تو کمک کنم.»

«گوپال» با شنیدن این حرف، نیمی از خاطراتش را به یاد آورد. رئیس ظالم چند سال پیش همین حرف‌ها را به او گفته بود. پسرک وحشت‌زده فریادی کشید. او دلیل ترسش را نمی‌د‌انست. فقط این کلمه‌ها خاطرات تلخ و وحشتناکی را به یادش می‌انداخت. او با خشم جیغ کشید و با مرد غریبه‌ی مهربان به کشمکش پرداخت و سرانجام به دلیل ترس و ناتوانی از حال رفت و بیهوش بر زمین افتاد.

زمانی که «گوپال» چشم‌هایش را گشود خود را روی تختی ناآشنا یافت. با زحمت زیاد روی تخت نشسته و از پنجره به بیرون نگاه کرد. کم‌کم همه‌چیز را به یاد آورد. متوجه شد روی تخت یکی از اتاق‌های خانه‌ی سفید خوابیده است. تصمیم گرفت فرار کند. تکانی به خود داده و از تخت پایین آمد؛ اما قبل از این‌که بتواند کاری انجام دهد صدای آرام مردی را شنید: «پسرم موضوع چیست؟ چرا این‌قدر می‌ترسی؟ من قول می‌دهم آسیبی بهت نرسد.»

چشمان «گوپال» پر از اشک شد. مرد غریبه در آستانه‌ی در ایستاده بود. پسرک می‌ترسید و این ترس برمی‌گشت به اولین‌باری که آن کلمه‌ها را شنیده بود: «من یک پزشک هستم. فقط می‌خواهم به تو کمک کنم.» گوپال به یاد آن روز که افتاد دوباره فریاد کشید و تقلا کرد. مدتی طول کشید تا پزشک مهربان توانست آرامش را به او برگرداند. رفته‌رفته «گوپال» فهمید آن مرد واقعاً پزشک است و به بیماران فقیر کمک می‌کند. او پس از معاینه‌ای دقیق گفت که می‌تواند پایش را معالجه کند. هفته‌های بعد برای «گوپال» پر از شادی و نشاط بود. او کم‌کم سختی‌های گذشته را فراموش می‌کرد، اما هرچه سعی می‌کرد قادر نبود نام واقعیش را به یاد بیاورد. او نام پدر و مادرش را هم از یاد برده بود . پزشک مهربان گفته‌های «گوپال» را برای پلیس بازگو کرد، رئیس بدجنس که از ناپدیدشدن اسرارآمیز «گوپال» به وحشت افتاده بود با عجله از شهر فرار کرد. پلیس تمام روستاهای اطراف را گشت، اما اثری از رئیس بدجنس و پدر و مادر گوپال به دست نیاورد. آن‌ها نمی‌دانستند خانواده‌ی «گوپال» خیلی دور از شهر زندگی می‌کند. پاهای گوپال بعد از چند هفته معالجه شد و خانواده‌ی پزشک مهربان بیشتر به او علاقه‌مند شدند. همسرش به پزشک می‌گفت: «چه اهمیتی دارد بدانیم خانواده‌ی «موتو» کجا زندگی می‌کند. او می‌تواند با ما باشد. او مثل یکی از پسران ماست. من از داشتن پسری مثل «موتو» احساس خوشبختی می‌کنم.»

سرانجام روزی رسید که پاهای «گوپال» کاملاً خوب شدند. آن روز پس از این‌که پزشک مهربان نوار زخم پایش را برداشت گوپال بدون کمک چوبدستی راه رفت و با خوشحالی فریاد کشید: «آه، خیلی خوب شد! متشکرم! حالا دیگر می‌توانم با کریشنان و دوستانش بادبادک هوا کنم.»

پزشک مهربان با حیرت نگاهش کرد و پرسید: «کرشینان دیگر کیست؟»

«گوپال» با دستپاچگی جواب داد: «اسم دوستی است که قبلاً داشته‌ام. من هر روز روی پله‌ها می‌نشستم و او را که در کوچه‌های آبادی بازی می‌کرد، تماشا می‌کردم.»

پزشک مهربان با خوشحالی پرسید: «اسم آبادی‌تان چه بود؟» اما متأسفانه چیزی به یاد «گوپال» نمی‌آمد. چند روز بعد پزشک مهربان تصمیم گرفت جشنی به مناسبت سلامتی «گوپال» ترتیب دهد. به همین‌خاطر به گوپال گفت: «در جشن ما، بازی و موسیقی خواهد بود. تو می‌توانی به همراه دیگر بچه‌ها بدوی و بازی کنی.»

«گوپال» قبلاً در جشنی شرکت نکرده بود. به همین‌دلیل از شنیدن بازی با بچه‌ها و شرکت در جشن بسیار هیجان‌زده شد. آن‌ها برای «گوپال» چند دست لباس نو خریدند و پزشک مهربان از یک گروه موسیقی دعوت کرد تا در جشن‌شان شرکت کنند.

روز جشن فرا رسید. «گوپال» با خوشحالی به همراه بچه‌ها به اطراف می‌دویدند و شادی می‌کردند. ناگهان پیرمردی از گروه موسیقی که در نی‌اش می‌دمید نوایش را قطع و لحظاتی به صورت «گوپال» خیره شد. سپس دوباره نی خود را در میان لبانش گرفت و در آن دمید. این آواز «گوپال» را به رؤیایی فرو می‌برد که در آن جویبارهای نقره‌ای وجود داشتند که از فراز صخره‌های تیره و سرد آغوش می‌گشودند با یک دنیا پرنده که صدای دلنوازشان از جنگل‌ها و علف‌های تازه می‌گذشت و بر خیابان‌های غبارآلود و هوای داغ دهکده طنین می‌افکند. ناگهان «گوپال» فریاد کشید: «ولو! ولوی مهربان!» و به طرف پیرمرد نوازنده دوید و بازوانش را دور شانه‌های پیرمرد حلقه کرد. ولوی پیر درحالی‌که اشک صورتش را پر کرده بود با خوشحالی گفت: «آه خدای من! تو گوپال هستی؟ من اشتباه نمی‌کنم، من همه‌جا را برای پیداکردنت زیر پا گذاشته‌ام. حالا دیگر پاهایت خوب شده‌اند. چه روز خوبی! پدر و مادرت از دیدنت چقدر خوشحال خواهند شد!»

به این ترتیب بار دیگر «گوپال» به دهکده بازگشت و پدر و مادرش از دیدنش شادی‌ها کردند. از طرف دیگر پزشک مهربان به پدر گوپال گفت: «تو می‌توانی از باغم مواظبت کنی و همسرت می‌تواند در کارهای خانه به همسر من کمک کند. در این صورت گوپال کوچولو برای همیشه با ما خواهد بود. ما او را مانند پسرمان دوست داریم و دوریش را نمی‌توانیم تحمل کنیم.»
CAPTCHA Image